Part 27
Part 27
ا.ت ویو:
با اینا میتونستم نابودش کنم ولی ته دلم یه حس دیگهای بود که میگفت تو نباید این کار رو بکنی
ولی یاد اون روزا میوفتم که محل سگم نمیداد دلم میخواد همین الان نابودش کنم
بین دو راهی گیر کرده بودم قلبم میگفت:نباید نابودش کنی
و مغرم هم برعکسش رو میگفت:نابودش کن
آخر سر هم تصمیم نهایی رو گرفتم
کوک که داشت موشکافانه نگاهم میکرد گفت
کوک:ا.ت....ببخشید خانم کیم میخواستین بهم چی بگین؟
یه خنده ی محوی اومد رو لبام از اینکه چقدر مودبانه حرف میزنه بامزه میشه
به خودم اومدم که دیدم کوک و جیمین بهم زل زدن
گلومو صاف کردم و گفتم
ا.ت:آره میخواستم یه چیزی بهت بگم ولی اول میخوام که
روبه جیمین چرخیدم و ادامه دادم
ا.ت:که اول بری کامپیوتر اصلی کیم رو حک کنی اطلاعات بیشتری داشته باشیم راحت تر میشه نابودش کرد
جیمین:حله
و از اتاق رفت بیرون
کوک:خب بگو دیگه؟
یه نیم نگاهی بش کردم گفتم
ا.ت:نه به چند دقیقه پیشت نه به الانت
کوک:مگه چمه؟
ا.ت:منظور من اینه که چند دقیقه پیش مودب بودی ولی الان خودمونی شدی
کوک:اینا رو ولش کن بگو ببینم چی میخواستی بهم بگی؟
ا.ت:راستش اینه که کیم تهیونگ پسر عموی منه
کوک:چ...چی؟ واقعا؟
ا.ت:آره واقعا
کوک:پس چرا میخوای نابودش کنی؟
تموم ماجرایی که اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم
کوک:از تصمیمت مطمعن هستی؟
ا.ت:آره مطمعنم
کوک:من دیگه برم تو استراحت کن
ا.ت:باشه مرسی
و از اتاق رفت بیرون بعد از اینکه کوک رفت بلند شدم که برم بیرون که در اتاق باز شد و جیمین وارد اتاق شد
ا.ت:چیزی شده؟
جیمین:آره کامپیوترش رو حک کردم ولی چیزی داخلش نبود
ا.ت:مهم نیست مهم اینه که هنوز اون برگه هارو داریم
جیمین:بله
ا.ت:فردا رأس ساعت 7 اینجا باشید به بقیه هم بگو
جیمین:باشه
و از اتاق رفت بیرون
از دفترم رفتم بیرون و وارد اتاق خوابم شدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم و رفتم سمت تخت و دراز کشیدم که گوشیم نوتیف داد
نگاه گوشیم کردم دیدم که نا شناسه پیام رو باز کردم که دیدم نوشته:
ادامه دارد...
شرط:
لایک بالای 10
کامنت بالای12
منتظرم✨
ادمین:با اینکه شرط ها نرسید ولی گذاشتم لطفا حمایتم کنید🙃
ا.ت ویو:
با اینا میتونستم نابودش کنم ولی ته دلم یه حس دیگهای بود که میگفت تو نباید این کار رو بکنی
ولی یاد اون روزا میوفتم که محل سگم نمیداد دلم میخواد همین الان نابودش کنم
بین دو راهی گیر کرده بودم قلبم میگفت:نباید نابودش کنی
و مغرم هم برعکسش رو میگفت:نابودش کن
آخر سر هم تصمیم نهایی رو گرفتم
کوک که داشت موشکافانه نگاهم میکرد گفت
کوک:ا.ت....ببخشید خانم کیم میخواستین بهم چی بگین؟
یه خنده ی محوی اومد رو لبام از اینکه چقدر مودبانه حرف میزنه بامزه میشه
به خودم اومدم که دیدم کوک و جیمین بهم زل زدن
گلومو صاف کردم و گفتم
ا.ت:آره میخواستم یه چیزی بهت بگم ولی اول میخوام که
روبه جیمین چرخیدم و ادامه دادم
ا.ت:که اول بری کامپیوتر اصلی کیم رو حک کنی اطلاعات بیشتری داشته باشیم راحت تر میشه نابودش کرد
جیمین:حله
و از اتاق رفت بیرون
کوک:خب بگو دیگه؟
یه نیم نگاهی بش کردم گفتم
ا.ت:نه به چند دقیقه پیشت نه به الانت
کوک:مگه چمه؟
ا.ت:منظور من اینه که چند دقیقه پیش مودب بودی ولی الان خودمونی شدی
کوک:اینا رو ولش کن بگو ببینم چی میخواستی بهم بگی؟
ا.ت:راستش اینه که کیم تهیونگ پسر عموی منه
کوک:چ...چی؟ واقعا؟
ا.ت:آره واقعا
کوک:پس چرا میخوای نابودش کنی؟
تموم ماجرایی که اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم
کوک:از تصمیمت مطمعن هستی؟
ا.ت:آره مطمعنم
کوک:من دیگه برم تو استراحت کن
ا.ت:باشه مرسی
و از اتاق رفت بیرون بعد از اینکه کوک رفت بلند شدم که برم بیرون که در اتاق باز شد و جیمین وارد اتاق شد
ا.ت:چیزی شده؟
جیمین:آره کامپیوترش رو حک کردم ولی چیزی داخلش نبود
ا.ت:مهم نیست مهم اینه که هنوز اون برگه هارو داریم
جیمین:بله
ا.ت:فردا رأس ساعت 7 اینجا باشید به بقیه هم بگو
جیمین:باشه
و از اتاق رفت بیرون
از دفترم رفتم بیرون و وارد اتاق خوابم شدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم و رفتم سمت تخت و دراز کشیدم که گوشیم نوتیف داد
نگاه گوشیم کردم دیدم که نا شناسه پیام رو باز کردم که دیدم نوشته:
ادامه دارد...
شرط:
لایک بالای 10
کامنت بالای12
منتظرم✨
ادمین:با اینکه شرط ها نرسید ولی گذاشتم لطفا حمایتم کنید🙃
۶۴۹
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.