فیک زیبا پارت 5
ویو جونگکوک
پاشدم رفتم شرکت برای ی معامله
زنگ زدم تهیونگ گفتم بیا سر جلسه
رفیتم سر جلسه معاملمون نشد اعصابم خورد بود تهیونگ همش آرومم میکرد خواستم برم خونه تهیونگ گفت منم باهات میام یهو کار دست خودت ندی
پرش زمانی به وقتی که رسیدن خونه
ویو تهیونگ
رسیدیم خونه
درو باز کردن که یهو ی دختر خوشگلیو دیدم
جونگکوک رف تو اتاق
فکنم اسمش ات باشه همونی که تو مدرسه اذیتش میکردیم
جونگکوک دربارش بم گفته بود البته خودمم یکم میشناختمش
بدبختو چقد اذیت کردیم😂
تهیونگ: میگم تو اسمت اته؟
ات: آره چطورمگه؟
تهیونگ: جونگکوک دربارت بم گفته بود
ات: چی گفته بود؟
تهیونگ: چیزای خاصی نگفته بود تازشم ی بار شندیم گفت به ات ی حسایی دار.....
که جونگکوک مث جت از تو اتاق اومد بیرون دستشو گذاشت رو دهنم و ی پس گردنی بم زد
تهیونگ: هوی چته وحشی
کوک: حقته که که دیگه با خدمتکارای من حرف نزنی
تهیونگ: خدمتکار؟ اتو کردی خدمتکار؟
کوک: حالا هرچی بیا بریم تو اتاق کارت دارم
ویو کوک
وایی نزدیک بود ته همچیو به ات بگه واییی من که هنوز از حسم مطمئن نیستمم تازش مطمئنم هوسه چون ات خیلی خوشگله و کیوتت
وایی چی دارم میگممم
خواستم برم تو اتاق که ماریا رو دیدم
کوک: تو کی اومدی؟ چرا اومدی؟
ماریا: حق ندارم داداشمو ببینم؟
کوک: خب حالا چیکار داری؟
ماریا: میخواستم درباره ات باهات صحبت کنم
کوک: آها اونو میگی؟
ماریا: خب حالا.. میخواستم ببینم چرا باهاش بد رفتاری میکنی چرا شکنجش میکنی هاا؟
کوک: خب حالا چی شده سر ات غیرتی شدی ها؟
ماریا: اون الان دیگه دوست منه اجازه نمیدم هرجور دلت میخواد باهاش رفتار کنی
کوک: خب باشه ولی اونم نباید رو مخم راه بره بهش بگو حتما
ماریا: باشهع خب دیگه قول دادی اتو اذیت نکنیی مرسی داداشه میمو(میمون)..... چیز داداش گلمم
کوک:قول ندادم ولی باش
ات ویو
وایی اون گفت به ات ی حسایی دا...شاید میخواست بگه حسایی داره وایی دارم دیووونهه میشممم
ولی الکی امیدوار نمیکنم خودمو تازشم منکه از متنفرمم اصلا دوسش ندارم
ادمین قشنگتون:ات جان مطمئنی کراش نداری روش؟
ات:نه اصلا
ادمین:حالا ی نیمچه کراشی چیزی؟ها؟
ات:شاید نیمچه کراش😂
ات: اصن تو چرا اومدی تو داستان زندگی من؟
ادمین:ناسلامتی نویسنده داستانت منم احمق😐😂
ات:آها
خب خب بریم سراغ فیک
ویو جونگکوک
تهیونگ اومد تو اتاق
کوک:تهیونگ سه روز دیگه عملیات داریم خودتو اعضای باندو آماده کن
تهیونگ:ردیفه داش گلم
کوک:خوبه
پرش زمانی به فردا
ویو تهیونگ
دیشبو خونه کوک موندم
یکم با خواهرش آشنا شدم خیلی خوشگل بود اوففف فک کنم عاشقش شدم
چند روز دیگه بهش اعتراف میکنم (اووو تهیونگ پسرم چقدر سریع😐😂)
پرش زمانی به روز عملیات
ویو جونگکوک
امروز باید میرفتیم عملیات
با تهیونگ آماده شدیم رفتیم سر محل قرارداد با چویونگ(اسم دشمن کوک)
قرار بود وسط معامله بهشون حکله کنیم ولی انگار اونا زود تر شروع کردن به تیر اندازی
تیر خورد به بازوم ولی کم نیوردم چویونگو با ی تیر کشتم اما یکی از افرادش ی تیر زد تو پام یک یهم اونیکی بازوم افتادم زمین که تهیونگ اومد کمکم بردم سمت عمارت خودمون
پاشدم رفتم شرکت برای ی معامله
زنگ زدم تهیونگ گفتم بیا سر جلسه
رفیتم سر جلسه معاملمون نشد اعصابم خورد بود تهیونگ همش آرومم میکرد خواستم برم خونه تهیونگ گفت منم باهات میام یهو کار دست خودت ندی
پرش زمانی به وقتی که رسیدن خونه
ویو تهیونگ
رسیدیم خونه
درو باز کردن که یهو ی دختر خوشگلیو دیدم
جونگکوک رف تو اتاق
فکنم اسمش ات باشه همونی که تو مدرسه اذیتش میکردیم
جونگکوک دربارش بم گفته بود البته خودمم یکم میشناختمش
بدبختو چقد اذیت کردیم😂
تهیونگ: میگم تو اسمت اته؟
ات: آره چطورمگه؟
تهیونگ: جونگکوک دربارت بم گفته بود
ات: چی گفته بود؟
تهیونگ: چیزای خاصی نگفته بود تازشم ی بار شندیم گفت به ات ی حسایی دار.....
که جونگکوک مث جت از تو اتاق اومد بیرون دستشو گذاشت رو دهنم و ی پس گردنی بم زد
تهیونگ: هوی چته وحشی
کوک: حقته که که دیگه با خدمتکارای من حرف نزنی
تهیونگ: خدمتکار؟ اتو کردی خدمتکار؟
کوک: حالا هرچی بیا بریم تو اتاق کارت دارم
ویو کوک
وایی نزدیک بود ته همچیو به ات بگه واییی من که هنوز از حسم مطمئن نیستمم تازش مطمئنم هوسه چون ات خیلی خوشگله و کیوتت
وایی چی دارم میگممم
خواستم برم تو اتاق که ماریا رو دیدم
کوک: تو کی اومدی؟ چرا اومدی؟
ماریا: حق ندارم داداشمو ببینم؟
کوک: خب حالا چیکار داری؟
ماریا: میخواستم درباره ات باهات صحبت کنم
کوک: آها اونو میگی؟
ماریا: خب حالا.. میخواستم ببینم چرا باهاش بد رفتاری میکنی چرا شکنجش میکنی هاا؟
کوک: خب حالا چی شده سر ات غیرتی شدی ها؟
ماریا: اون الان دیگه دوست منه اجازه نمیدم هرجور دلت میخواد باهاش رفتار کنی
کوک: خب باشه ولی اونم نباید رو مخم راه بره بهش بگو حتما
ماریا: باشهع خب دیگه قول دادی اتو اذیت نکنیی مرسی داداشه میمو(میمون)..... چیز داداش گلمم
کوک:قول ندادم ولی باش
ات ویو
وایی اون گفت به ات ی حسایی دا...شاید میخواست بگه حسایی داره وایی دارم دیووونهه میشممم
ولی الکی امیدوار نمیکنم خودمو تازشم منکه از متنفرمم اصلا دوسش ندارم
ادمین قشنگتون:ات جان مطمئنی کراش نداری روش؟
ات:نه اصلا
ادمین:حالا ی نیمچه کراشی چیزی؟ها؟
ات:شاید نیمچه کراش😂
ات: اصن تو چرا اومدی تو داستان زندگی من؟
ادمین:ناسلامتی نویسنده داستانت منم احمق😐😂
ات:آها
خب خب بریم سراغ فیک
ویو جونگکوک
تهیونگ اومد تو اتاق
کوک:تهیونگ سه روز دیگه عملیات داریم خودتو اعضای باندو آماده کن
تهیونگ:ردیفه داش گلم
کوک:خوبه
پرش زمانی به فردا
ویو تهیونگ
دیشبو خونه کوک موندم
یکم با خواهرش آشنا شدم خیلی خوشگل بود اوففف فک کنم عاشقش شدم
چند روز دیگه بهش اعتراف میکنم (اووو تهیونگ پسرم چقدر سریع😐😂)
پرش زمانی به روز عملیات
ویو جونگکوک
امروز باید میرفتیم عملیات
با تهیونگ آماده شدیم رفتیم سر محل قرارداد با چویونگ(اسم دشمن کوک)
قرار بود وسط معامله بهشون حکله کنیم ولی انگار اونا زود تر شروع کردن به تیر اندازی
تیر خورد به بازوم ولی کم نیوردم چویونگو با ی تیر کشتم اما یکی از افرادش ی تیر زد تو پام یک یهم اونیکی بازوم افتادم زمین که تهیونگ اومد کمکم بردم سمت عمارت خودمون
۴.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.