پارت 41
پارت 41
#قاتل_من
باکلافگی چنگی به موهام زدم و روی صندلی ک جلوی مانیتور بود نشستم....پنجره باز کردم و نگاهی سرد به بیرون از پنجره انداختم... با دیدن ا/ت ک زانو زده وپیش گلها نشسته لبخند کمرنگی زدم...ولباسم و تو تنم مرتب کردم درست و قتی ۷سالم بود پدرم توسط چانگ کشته شد و تمام صحنه ی جون دادن بابام و با تک تک سلول های بدنم حس کردم...از اونروز تا حالا ارامش ندارم تصمیم گرفتم انتقام بگیرم و تمام عموال ک از بابام اختلاس کرده بود پس بگیرم ولی پست فطرت تر از چیزی بود ک فکرشو میکردم...حتی با دخترش تهدیدش کردم...ولی ذره ی هم اهمیت نداد ولی قرار نیست اینجا تسلیم شم اینبار انتقامم فقط با کشتن چانگ به پایان میرسه
از مجازات بی گناهان خسته شدم اینبار قراره گناه کاران و مجازات کنم...
تهیونگ با درد چشماشو به هم فشرد و دستشو سمت کشوی میز برد و کلتشو دراورد و خیره بهش نگاه میکرد...و پیش خودش میگفتم بازی ک شروع کردم و به پایان میرسونم....صدای نزدیک شدن کسی توجه تهیونگ رو جلب کرد سرشو بالا کرد ک متوجه شد کوک اومده...که کلتشو رو میز پرت کرد و بلند شد...
کوک آروم نزدیک تهیونگ شد و خیره بهش گفت اون کلتی نیس ک میخواستی باش انتقام بگیری مگ بهم نگفتی اونو انداختی ؟ باز میخوای چیکار کنی ؟
تهیونگ: میخوام کار چند سالی ک شروع کردم و تموم کنم...
کوک: راهی ک داری میری جز دردسر و پشیمونی چیزی نخواد داشت...ریسک بزرگیه ما حتی نقشه نداریم برای خلاص شدن از چانگ
تهیونگ: تو فک میکنی من این همه مدت فقط نشستم به درو دیوار نگاه کردم و خودخوری کردم؟ معلومه ک نقشه دارم...
کوک: ولی تهیونگ...
تهیونگ: سعی نکن منصرفم کنی چون تصمیم و گرفتم..
کوک: ولی تهیونگ ا/ت چی میشه؟
تهیونگ: قول میدم هر جوری ک شده ا/ت خوشبخت کنم طوری ک نزارم به خاطر اون بابای عوضیش یه قطره اشک بریزه ولی کوک اگ واس من اتفاقی بیوفته کل عمارت و حتی ا/ت به تو میسپارم...
کوک عصبانی دندوناشو سایید و محکم رو میز زد چی میگی تو پسر؟ فک نکن من قراره فقط وایسم و تماشا کنم مشکل تو مشکل منم هست ما این انتقام و باهام شروع کردیم و باهم تمومش میکنم و اگ قراره اتفاقی بیوفته بهتره باهم باشیم...
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و دستشو رو روی شونه کوک گذاشت فشار داد و برگشت با ناراحتی گفت من نمیتونم تورو پیش قدم کنم...
کوک: منم نمیتونم تنهات بزارم و دست دشمنات رهات کنم...من دست راستم جناب کیم یادت ک نرفته نه؟
تهیونگ: پوزخندی زد و گفت البته ک یادم نرفته جناب جئون....
تهیونگ کلتشو از رو میز برمیداره و پشت کمرش قایم میکنه و همینطوری ک دستش روی شونه کوکه از دفترش خارج میشن
(اینم ۷ پارت)
#قاتل_من
باکلافگی چنگی به موهام زدم و روی صندلی ک جلوی مانیتور بود نشستم....پنجره باز کردم و نگاهی سرد به بیرون از پنجره انداختم... با دیدن ا/ت ک زانو زده وپیش گلها نشسته لبخند کمرنگی زدم...ولباسم و تو تنم مرتب کردم درست و قتی ۷سالم بود پدرم توسط چانگ کشته شد و تمام صحنه ی جون دادن بابام و با تک تک سلول های بدنم حس کردم...از اونروز تا حالا ارامش ندارم تصمیم گرفتم انتقام بگیرم و تمام عموال ک از بابام اختلاس کرده بود پس بگیرم ولی پست فطرت تر از چیزی بود ک فکرشو میکردم...حتی با دخترش تهدیدش کردم...ولی ذره ی هم اهمیت نداد ولی قرار نیست اینجا تسلیم شم اینبار انتقامم فقط با کشتن چانگ به پایان میرسه
از مجازات بی گناهان خسته شدم اینبار قراره گناه کاران و مجازات کنم...
تهیونگ با درد چشماشو به هم فشرد و دستشو سمت کشوی میز برد و کلتشو دراورد و خیره بهش نگاه میکرد...و پیش خودش میگفتم بازی ک شروع کردم و به پایان میرسونم....صدای نزدیک شدن کسی توجه تهیونگ رو جلب کرد سرشو بالا کرد ک متوجه شد کوک اومده...که کلتشو رو میز پرت کرد و بلند شد...
کوک آروم نزدیک تهیونگ شد و خیره بهش گفت اون کلتی نیس ک میخواستی باش انتقام بگیری مگ بهم نگفتی اونو انداختی ؟ باز میخوای چیکار کنی ؟
تهیونگ: میخوام کار چند سالی ک شروع کردم و تموم کنم...
کوک: راهی ک داری میری جز دردسر و پشیمونی چیزی نخواد داشت...ریسک بزرگیه ما حتی نقشه نداریم برای خلاص شدن از چانگ
تهیونگ: تو فک میکنی من این همه مدت فقط نشستم به درو دیوار نگاه کردم و خودخوری کردم؟ معلومه ک نقشه دارم...
کوک: ولی تهیونگ...
تهیونگ: سعی نکن منصرفم کنی چون تصمیم و گرفتم..
کوک: ولی تهیونگ ا/ت چی میشه؟
تهیونگ: قول میدم هر جوری ک شده ا/ت خوشبخت کنم طوری ک نزارم به خاطر اون بابای عوضیش یه قطره اشک بریزه ولی کوک اگ واس من اتفاقی بیوفته کل عمارت و حتی ا/ت به تو میسپارم...
کوک عصبانی دندوناشو سایید و محکم رو میز زد چی میگی تو پسر؟ فک نکن من قراره فقط وایسم و تماشا کنم مشکل تو مشکل منم هست ما این انتقام و باهام شروع کردیم و باهم تمومش میکنم و اگ قراره اتفاقی بیوفته بهتره باهم باشیم...
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و دستشو رو روی شونه کوک گذاشت فشار داد و برگشت با ناراحتی گفت من نمیتونم تورو پیش قدم کنم...
کوک: منم نمیتونم تنهات بزارم و دست دشمنات رهات کنم...من دست راستم جناب کیم یادت ک نرفته نه؟
تهیونگ: پوزخندی زد و گفت البته ک یادم نرفته جناب جئون....
تهیونگ کلتشو از رو میز برمیداره و پشت کمرش قایم میکنه و همینطوری ک دستش روی شونه کوکه از دفترش خارج میشن
(اینم ۷ پارت)
۱۲.۲k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.