کافه عشق:پارت ششم
دستی دور کمرم احساس کردم...
ناشناس:ممنون که اومدی و درخواستمو رد نکردی خانوم پارک
میا:تو کی هستی؟
اینو گفتم و به طرف صاحب صدا چرخیدم اون...اون....وای باورم نمیشه...اون...همونی که منو از پشت بغل کرده بود...بومگیو بود
میا:عاااااا،اقای....چوی
وقتی اینو گفتم بومگیو زود دستشو از کمرم کشیدو به چشام نگاه کرد
بومگیو:عااا...میخواستم یکم رمانتیکتر باشه معذرت میخوام
میا:ببخشید؟؟؟
بومگیو به زانو درومد و یه حلقه از توی جیبش بیرون آورد
بومگیو:دوسال منتظر این لحظه بودم،اینکه بتونم حرفی رو که قلبمو چنگ میزد بهت بگم،میدونم...میدونم که این یک طرفست ولی بهرحال میخوام حرفی روکه تو دلمه بهت بگم،پارک میا من دوستت دارم،بامن ازدواج میکنی
باورم نمیشه همه این حرفهارو اون داشت به من میگفت یعنی اون تو این همه مدت دوسم داشته ولی بهم نمیگفته،اشک شوق چشامو گرفت،نمیدونستم چی بگم،ولی تصمیم گرفتم منم حرف دلمو بهش بگم
میا:منم..منم دوستتت دارم...چوی...بومگیو..منم دوساله این عشقو ازت مخفی کردم چون فک میکردم ردم میکنی،فک میکردم دوسم نداری،
بومگیو:نه،من دوستت دارم و خواهم داشت پس لطفا درخواستمو قبول کن
میا:باشه...قبول میکنم.. که دلیل زندگیم فقط تو باشی
بومگیو لبخند پررنگی بهم زد و بلند شد،و انگشترو دستم کرد،اون واقعا سلیقش خوب بود.منم از ذوق زیاد محکم پریدم بغلش.
ویو ادمین:بومکیو و میا باهم ازدواج کردن و صاحب یه کافه به نام کافه عشق و یه دختر شیرین و بامزه شدن
بومگیو هم به همسرش در کافه کمک میکرد و هم به نویسندگی ادامه داد
اونا بااینکه زندگی ساده ای داشتن ولی زندگیشون مثل عسل شیرین بود.
پایان.
بااینکه ۱۰تا لایک نکردین ولی با شش تا نوشتم که خوشحال شین:))؟؟
ناشناس:ممنون که اومدی و درخواستمو رد نکردی خانوم پارک
میا:تو کی هستی؟
اینو گفتم و به طرف صاحب صدا چرخیدم اون...اون....وای باورم نمیشه...اون...همونی که منو از پشت بغل کرده بود...بومگیو بود
میا:عاااااا،اقای....چوی
وقتی اینو گفتم بومگیو زود دستشو از کمرم کشیدو به چشام نگاه کرد
بومگیو:عااا...میخواستم یکم رمانتیکتر باشه معذرت میخوام
میا:ببخشید؟؟؟
بومگیو به زانو درومد و یه حلقه از توی جیبش بیرون آورد
بومگیو:دوسال منتظر این لحظه بودم،اینکه بتونم حرفی رو که قلبمو چنگ میزد بهت بگم،میدونم...میدونم که این یک طرفست ولی بهرحال میخوام حرفی روکه تو دلمه بهت بگم،پارک میا من دوستت دارم،بامن ازدواج میکنی
باورم نمیشه همه این حرفهارو اون داشت به من میگفت یعنی اون تو این همه مدت دوسم داشته ولی بهم نمیگفته،اشک شوق چشامو گرفت،نمیدونستم چی بگم،ولی تصمیم گرفتم منم حرف دلمو بهش بگم
میا:منم..منم دوستتت دارم...چوی...بومگیو..منم دوساله این عشقو ازت مخفی کردم چون فک میکردم ردم میکنی،فک میکردم دوسم نداری،
بومگیو:نه،من دوستت دارم و خواهم داشت پس لطفا درخواستمو قبول کن
میا:باشه...قبول میکنم.. که دلیل زندگیم فقط تو باشی
بومگیو لبخند پررنگی بهم زد و بلند شد،و انگشترو دستم کرد،اون واقعا سلیقش خوب بود.منم از ذوق زیاد محکم پریدم بغلش.
ویو ادمین:بومکیو و میا باهم ازدواج کردن و صاحب یه کافه به نام کافه عشق و یه دختر شیرین و بامزه شدن
بومگیو هم به همسرش در کافه کمک میکرد و هم به نویسندگی ادامه داد
اونا بااینکه زندگی ساده ای داشتن ولی زندگیشون مثل عسل شیرین بود.
پایان.
بااینکه ۱۰تا لایک نکردین ولی با شش تا نوشتم که خوشحال شین:))؟؟
۲.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.