سرنوشت نفرین شده...
پارت 2
لارا فردا میتونست یکم استراحت کنه چون فردا هیچ کاری نداشت و یکشنبه بود. اما بجاش امروز اصلاااا وقت سر خاروندن هم نداشت.
پرش زمانی به فردا
ویو لارا
ساعت دوازده ظهر پاشدم و یه قهوه فوری خوردم.
امروز هیچ کاری نداشتم و از اتاقمم بیرون نمیرفتم تا غر غر های اون...
هفففففففففف غر غر های اون مرد عزیز رو نشنوم☺️☺️
یه کتاب از دوستم قرض گرفته بودم و داشتم میخوندمش.
کتاب عالی بود و خیلی هیجان انگیز.
میخواستم همشو یجا تموم کنم.
اصلا نمیتونستم استپ بزنم از بس عالی بود. اما خببب چشمام درد گرفت و مجبور شدم ازش دل بکنم. هدفونمو گذاشتم رو گوشم و صداشو گذاشتم آخر و با آهنگ پاشدم قر دادم .
حدود نیم ساعت بود هدفون سرم بود بخاطر همین نمیدونستم داره چه اتفاقی میوفته...
وقتی زدم یه آهنگ آروم حس کردم یه صداهایی داره میاد. آروم از اتاقم رفتم بیرون و یواش یواش رفتم سمت پذیرایی. دلم میلرزید و یه حسی بهم میگفت برگرد و بمون تو اتاقت.
هنوز چند قدم از اتاقم دور شده بودم که موسیقی رو قطع کردم و همه صداهارو کاملا واضح شنیدم...
صدای قهقهه یه مرد بود که با صدای التماس و داد و بیداد پدرم قاطی شده بود.
یه قدم دیگه رفتم و دزدکی نگا کردم ببینم چخبره.
دیدم چهارتا مرد قوی هیکل پدرمو گرفتن زیر کتک و دارن میزننش. دلم خنک شد ولی بعدش نفسم بند اومد
با خودم گفتم : نکنه...
ترس تمام وجودمو فرا گرفت
-وای نه...
یه بدبختی جدید بود.
یه مرد سیاه پوش رو دیدم که رو کاناپه لم داده بود و سیگار میکشید. صدای خنده مال اون بود.چه لذتی میبرد از کتک خوردن پدرم.
نگام روش قفل شد و کل بدبختی های گذشتم از جلو چشم رد شد. آب دهنمو قورت دادم. میدونستم اینم یه بدبختی جدیده.
مردی که نشسته بود رو تک کاناپه خونه با خنده مغرورانه ای گفت: تا تو باشی دیگه از حدت فرا تر نری
بعد یه قهقهه زد و دستور داد بیشتر پدرمو بزنن
یه بار دیگه سیگارشو کشید و وقتی میخواست فوت کنه سرشو به سمت چپ چرخوند و نگاش خورد به نگام.
همون لحظه شا.شیدم تو خودم و قایم شدم.
ترس کللل وجودمو فرا گرفت.
صدای مرده میومد که به پدرم گفت: هی عوضی فک میکردم تنها زندگی میکنی.
بعد یه خنده کوتاه زد و صدای اینکه از کاناپه بلند شد اومد...
دیگه صدای کتک زدن پدرم نمیومد.
حس شیشمم میگفت برم تو اتاق و قایم شم یا با نهایت سرعت از خونه فرار کنم ولی ترس دست و پامو گرفته بود.
من پشت دیوار قایم شده بودم ولی حس اینکه ینفر داشت بهم نزدیک میشد...اصلا احساس امنیت نمیداد بهم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالوم کنید♥️
ممنون بابت نگاهتون♥️
لارا فردا میتونست یکم استراحت کنه چون فردا هیچ کاری نداشت و یکشنبه بود. اما بجاش امروز اصلاااا وقت سر خاروندن هم نداشت.
پرش زمانی به فردا
ویو لارا
ساعت دوازده ظهر پاشدم و یه قهوه فوری خوردم.
امروز هیچ کاری نداشتم و از اتاقمم بیرون نمیرفتم تا غر غر های اون...
هفففففففففف غر غر های اون مرد عزیز رو نشنوم☺️☺️
یه کتاب از دوستم قرض گرفته بودم و داشتم میخوندمش.
کتاب عالی بود و خیلی هیجان انگیز.
میخواستم همشو یجا تموم کنم.
اصلا نمیتونستم استپ بزنم از بس عالی بود. اما خببب چشمام درد گرفت و مجبور شدم ازش دل بکنم. هدفونمو گذاشتم رو گوشم و صداشو گذاشتم آخر و با آهنگ پاشدم قر دادم .
حدود نیم ساعت بود هدفون سرم بود بخاطر همین نمیدونستم داره چه اتفاقی میوفته...
وقتی زدم یه آهنگ آروم حس کردم یه صداهایی داره میاد. آروم از اتاقم رفتم بیرون و یواش یواش رفتم سمت پذیرایی. دلم میلرزید و یه حسی بهم میگفت برگرد و بمون تو اتاقت.
هنوز چند قدم از اتاقم دور شده بودم که موسیقی رو قطع کردم و همه صداهارو کاملا واضح شنیدم...
صدای قهقهه یه مرد بود که با صدای التماس و داد و بیداد پدرم قاطی شده بود.
یه قدم دیگه رفتم و دزدکی نگا کردم ببینم چخبره.
دیدم چهارتا مرد قوی هیکل پدرمو گرفتن زیر کتک و دارن میزننش. دلم خنک شد ولی بعدش نفسم بند اومد
با خودم گفتم : نکنه...
ترس تمام وجودمو فرا گرفت
-وای نه...
یه بدبختی جدید بود.
یه مرد سیاه پوش رو دیدم که رو کاناپه لم داده بود و سیگار میکشید. صدای خنده مال اون بود.چه لذتی میبرد از کتک خوردن پدرم.
نگام روش قفل شد و کل بدبختی های گذشتم از جلو چشم رد شد. آب دهنمو قورت دادم. میدونستم اینم یه بدبختی جدیده.
مردی که نشسته بود رو تک کاناپه خونه با خنده مغرورانه ای گفت: تا تو باشی دیگه از حدت فرا تر نری
بعد یه قهقهه زد و دستور داد بیشتر پدرمو بزنن
یه بار دیگه سیگارشو کشید و وقتی میخواست فوت کنه سرشو به سمت چپ چرخوند و نگاش خورد به نگام.
همون لحظه شا.شیدم تو خودم و قایم شدم.
ترس کللل وجودمو فرا گرفت.
صدای مرده میومد که به پدرم گفت: هی عوضی فک میکردم تنها زندگی میکنی.
بعد یه خنده کوتاه زد و صدای اینکه از کاناپه بلند شد اومد...
دیگه صدای کتک زدن پدرم نمیومد.
حس شیشمم میگفت برم تو اتاق و قایم شم یا با نهایت سرعت از خونه فرار کنم ولی ترس دست و پامو گرفته بود.
من پشت دیوار قایم شده بودم ولی حس اینکه ینفر داشت بهم نزدیک میشد...اصلا احساس امنیت نمیداد بهم.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالوم کنید♥️
ممنون بابت نگاهتون♥️
۲.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.