جلوی قلب رو نمیشه گرفت پارت 15
+عا ببخشید آقا شما کی هستین؟
شوهر بورا: جولینا چطور نشناختی؟ نچ نچ نچ... ببین 16 سال پیش کی زندگی میکردم.
+این... این امکان نداره... تو... تو...*بغض*
شوهر بورا: آره خودمم.
جولینا مثل ماهی ای که تازه دریا رو پیدا کرده باشه، برادرشو بغل کرد. انقدر توی بغلش فشارش داد که تهیونگ کلا محو شد!
+عوضی... هق... میدونی منو بابا چقدر منتظرت بودیم اصکل بدرد نخور؟... هق...
بورا: اهم اهم... ببخشید ولی تو چه نسبتی با تهیونگ داری؟
+برادر ناتنیمه آشغال... هق...
شوهر بورا یا بهتره بگم تهیونگ: باورم نمیشه تو همچین جایی، تو همچین موقعیتی ببینمت ابجی کوچیکه.
+*در حال پاک کردن اشک ها*منم همینطور... ولی بابا حتما خیلی خوشحال میشه وقتی ببینتت.
تهیونگ:*سرد*مطمئنی؟
+آره... اون تورو خیلی دوست داره. مطمئنم از خوشحالی بال در میاره.
تهیونگ:*سرد*ولی من نمیخوام ببینمش.
+تو غلط خوردی. اصلا به این فکر کردی ما توی 9 سال اخیر چقدر دنبالت گشتیم؟ اصلا به این فکر کردی که مامان نتونست دوریتو تحمل کنه و سکته و کرد و مرد؟ میدونی بعد تو و مامان، بابا چه حال و روزی داشت؟ میدونی اینارو یا نه؟
تهیونگ: من نمیخواستم ولتون کنم فقط برام سوال بود که چرا بهم نگفتند؟ چرا بهم نگفتند که منو ازون پرورشگاه فاکی اوردن؟
+انقدر خر نباش تهیونگ نا سلامتی 25 سالته ها زن داری. ولی مغزت هنوزم مثل بچگیات تو خالیه. حالا بگذریم. خوش اومدین.
ن م ی: ایش دختره ی دیوونه. یونگ ته بیا بریم(پدر یونگی)
+اما چرا؟ شما که تازه اومدین من شام درست کردم بشینید تا میزو بچینم.
ن م ی(نا مادری یونگی): نمیخواد خونه شام خوردیم. یونگ ته بریم. اگه اینجا بمونیم یقینا منو تو هم دیوونه میشیم.
یونگی و تهیونگ: الان تیکه انداختی؟(خدایاااااا از برادرم شانس نیوردیمممم💔😭)
ن م ی: نه اصلا تیکه ننداختم فقط لباس تنتون کردم عزیزانم!*پوزخند*
+مادر جان شما حق دارید به من هر چی دلتون خواست بگید اما...
ن م ی: اولا که به من نگو مادر چون من دختر دیوونه ای مثل تو ندارم دوما هم به تو و هم به هر کی که دلم خواست تیکه میندازم. تو مشکلی داری؟ اصلا وایسا ببینم نکنه شما دو تا مثل تو فیلما کردین؟ اومدین با هم قرار داد بستین که تو نقش دوس دختر اونو بازی کنی؟
+من فقط...
تهیونگ: هوی زنیکه پیری... با خواهر من درست گوه بخورا.(من دیگه باید برم از این زندگی لفت بدمممم💔😭😔)
+تهیونگ خواهش میکنم.*بغض*
تهیونگ: ببین باعث بغض خواهرم شدی. کی یاد میگیری گاهی اوقات باید اون گاله رو ببندی؟ هوم؟ بعد از چهل... نه بعد از پنجاه... نه خیلی کمه... بنظرم تو 78 رو هم رد کردی.
ن م ی: یااااا چطور جرئت میکنی به من توهین کنی مرتیکه ی پرورشگاهی؟ هه... واقعا که بورا چطور با کسی که اصلا نمیدونه مامان و باباش کین ازدواج کنی؟ واقعا مسخرس....
تهیونگ: من؟ زندگی من مسخرس؟ بنظرم بهتره بری توی اینه به خودت یه نگاه بندازی. سر راه به زندگی خودتم یه نگاهی بنداز. اون وقت بهم بگو زندگی کی مسخرس من یا تو...
بنظرتون در ادامه چه اتفاقاتی میوفته؟
شوهر بورا: جولینا چطور نشناختی؟ نچ نچ نچ... ببین 16 سال پیش کی زندگی میکردم.
+این... این امکان نداره... تو... تو...*بغض*
شوهر بورا: آره خودمم.
جولینا مثل ماهی ای که تازه دریا رو پیدا کرده باشه، برادرشو بغل کرد. انقدر توی بغلش فشارش داد که تهیونگ کلا محو شد!
+عوضی... هق... میدونی منو بابا چقدر منتظرت بودیم اصکل بدرد نخور؟... هق...
بورا: اهم اهم... ببخشید ولی تو چه نسبتی با تهیونگ داری؟
+برادر ناتنیمه آشغال... هق...
شوهر بورا یا بهتره بگم تهیونگ: باورم نمیشه تو همچین جایی، تو همچین موقعیتی ببینمت ابجی کوچیکه.
+*در حال پاک کردن اشک ها*منم همینطور... ولی بابا حتما خیلی خوشحال میشه وقتی ببینتت.
تهیونگ:*سرد*مطمئنی؟
+آره... اون تورو خیلی دوست داره. مطمئنم از خوشحالی بال در میاره.
تهیونگ:*سرد*ولی من نمیخوام ببینمش.
+تو غلط خوردی. اصلا به این فکر کردی ما توی 9 سال اخیر چقدر دنبالت گشتیم؟ اصلا به این فکر کردی که مامان نتونست دوریتو تحمل کنه و سکته و کرد و مرد؟ میدونی بعد تو و مامان، بابا چه حال و روزی داشت؟ میدونی اینارو یا نه؟
تهیونگ: من نمیخواستم ولتون کنم فقط برام سوال بود که چرا بهم نگفتند؟ چرا بهم نگفتند که منو ازون پرورشگاه فاکی اوردن؟
+انقدر خر نباش تهیونگ نا سلامتی 25 سالته ها زن داری. ولی مغزت هنوزم مثل بچگیات تو خالیه. حالا بگذریم. خوش اومدین.
ن م ی: ایش دختره ی دیوونه. یونگ ته بیا بریم(پدر یونگی)
+اما چرا؟ شما که تازه اومدین من شام درست کردم بشینید تا میزو بچینم.
ن م ی(نا مادری یونگی): نمیخواد خونه شام خوردیم. یونگ ته بریم. اگه اینجا بمونیم یقینا منو تو هم دیوونه میشیم.
یونگی و تهیونگ: الان تیکه انداختی؟(خدایاااااا از برادرم شانس نیوردیمممم💔😭)
ن م ی: نه اصلا تیکه ننداختم فقط لباس تنتون کردم عزیزانم!*پوزخند*
+مادر جان شما حق دارید به من هر چی دلتون خواست بگید اما...
ن م ی: اولا که به من نگو مادر چون من دختر دیوونه ای مثل تو ندارم دوما هم به تو و هم به هر کی که دلم خواست تیکه میندازم. تو مشکلی داری؟ اصلا وایسا ببینم نکنه شما دو تا مثل تو فیلما کردین؟ اومدین با هم قرار داد بستین که تو نقش دوس دختر اونو بازی کنی؟
+من فقط...
تهیونگ: هوی زنیکه پیری... با خواهر من درست گوه بخورا.(من دیگه باید برم از این زندگی لفت بدمممم💔😭😔)
+تهیونگ خواهش میکنم.*بغض*
تهیونگ: ببین باعث بغض خواهرم شدی. کی یاد میگیری گاهی اوقات باید اون گاله رو ببندی؟ هوم؟ بعد از چهل... نه بعد از پنجاه... نه خیلی کمه... بنظرم تو 78 رو هم رد کردی.
ن م ی: یااااا چطور جرئت میکنی به من توهین کنی مرتیکه ی پرورشگاهی؟ هه... واقعا که بورا چطور با کسی که اصلا نمیدونه مامان و باباش کین ازدواج کنی؟ واقعا مسخرس....
تهیونگ: من؟ زندگی من مسخرس؟ بنظرم بهتره بری توی اینه به خودت یه نگاه بندازی. سر راه به زندگی خودتم یه نگاهی بنداز. اون وقت بهم بگو زندگی کی مسخرس من یا تو...
بنظرتون در ادامه چه اتفاقاتی میوفته؟
۶.۷k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.