تکپارتی کیوهیون(سوپر جونیور)
ات ویو:امروز حدودا چهل و پنجمین قرار من و کیوهیونه....میشه گفت که حدودا یه سال با همیم و رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم....ولی امروز یه جورایی منو ترسونده و الان کلی استرس دارم....امروز صبح بهم زنگ زد و گفت که قراره یه موضوعی رو عصر تو کافه ی همیشگیمون بهم بگه و من خیلی ترسیده و خیلی کنجکاوم که چی میخواد بهم بگه....نکنه بگه که ما به درد هم نمیخوریم باید کات کنیم.....یا از اون بدتر نکنه با یه دختره بیاد کافه بگه که من دیگه ازت خسته شدم.....و کلی نکنه های دیگه.....سرم یه جورایی خیلی درد میکرد و بغض گلوم رو گرفته بود......الانا دیگه ساعت ۷ عصر بود و من خیلی زود آماده شدم و به و به سمت کافه راه افتادم و بعد از چند دقیقه به کافه رسیدم از ماشین پیاده شدم به نگاه به داخل انداختم دیدم کیوهیون نشسته بعد در ماشین رو بستم و به سمت در های کافه راه افتادم خوبه که کیوهیون تنها بود یعنی الان میتونم بگم که بهم خیانت نکرده شایدم میخواد بکنه هوف فعلا برم ببینم که چی بهم میخواد بگه......در رو باز کردم و وارد کافه شدم و به سمت میزی که کیوهیون نشسته بود حرکت کردم وقتی من رو دید دستی برام تکون داد
کیوهیون:سلام ات
ات:سلام خوبی؟
کیوهیون:با وجود کسی مثل تو میشه بد باشم؟
ات:خنده ی ریزی کردم
کیوهیون:تو خوبی؟
ات:منم خوبم
و گارسون یهو میاد سر میز ما
گارسون:سلام عصرتون به خیر خیلی خوش اومدین چی میل دارین؟
ات:یه قهوه لطفا
گارسون:شما چی آقا
کیوهیون:برای منم مثل خانم بیارین لطفا
گارسون:امر دیگه؟
ات و کیوهیون:ممنونم
و گارسون دوباره رفت
ات:کیوهیون؟
کیوهیون:جانم؟
ات:میخواستی یه چیزی بهم بگی
کیوهیون:اوهوم....الان صبر کن قهوه بیارن بعد
ات:اوهوم باشه
ات ویو:یعنی چی میخواد بهم بگه خدایا چرا انقدر طولش میده دارم دیوونه میشم....قهوه ها رو آوردن و خوردیم و بعدش دیدم کیوهیون شروع کرد به حرف زدن
کیوهیون:ات خب نمیدونم از کجا شروع کنم ولی....من اول فکر نمیکردم این رابطه تا اینجا پیش بره ولی الان میبینم واقعا وابستهت شدم و نمیتونم یه روز بدون تو رو تحمل کنم...خواستم بگم که میخوای بیشتر با هم آشنا بشیم یعنی اینکه خانواده هامون رو هم با هم آشنا کنیم و کم کم جدی تر کنیم رابطمون رو نظر تو چیه چون نظر تو خیلی مهمه
ات:واقعا؟
کیوهیون:آره....اگه خوشت نیومد اشکالی نداره
ات:نه منظورم این نبود فکر کردم چیزای دیگه ای میخواستی بهم بگی اما برعکس انتظارات من بود
کیوهیون:فکر کردی چی میخواستم بهت بگم؟
ادامه در پارت بعد🙃
کیوهیون:سلام ات
ات:سلام خوبی؟
کیوهیون:با وجود کسی مثل تو میشه بد باشم؟
ات:خنده ی ریزی کردم
کیوهیون:تو خوبی؟
ات:منم خوبم
و گارسون یهو میاد سر میز ما
گارسون:سلام عصرتون به خیر خیلی خوش اومدین چی میل دارین؟
ات:یه قهوه لطفا
گارسون:شما چی آقا
کیوهیون:برای منم مثل خانم بیارین لطفا
گارسون:امر دیگه؟
ات و کیوهیون:ممنونم
و گارسون دوباره رفت
ات:کیوهیون؟
کیوهیون:جانم؟
ات:میخواستی یه چیزی بهم بگی
کیوهیون:اوهوم....الان صبر کن قهوه بیارن بعد
ات:اوهوم باشه
ات ویو:یعنی چی میخواد بهم بگه خدایا چرا انقدر طولش میده دارم دیوونه میشم....قهوه ها رو آوردن و خوردیم و بعدش دیدم کیوهیون شروع کرد به حرف زدن
کیوهیون:ات خب نمیدونم از کجا شروع کنم ولی....من اول فکر نمیکردم این رابطه تا اینجا پیش بره ولی الان میبینم واقعا وابستهت شدم و نمیتونم یه روز بدون تو رو تحمل کنم...خواستم بگم که میخوای بیشتر با هم آشنا بشیم یعنی اینکه خانواده هامون رو هم با هم آشنا کنیم و کم کم جدی تر کنیم رابطمون رو نظر تو چیه چون نظر تو خیلی مهمه
ات:واقعا؟
کیوهیون:آره....اگه خوشت نیومد اشکالی نداره
ات:نه منظورم این نبود فکر کردم چیزای دیگه ای میخواستی بهم بگی اما برعکس انتظارات من بود
کیوهیون:فکر کردی چی میخواستم بهت بگم؟
ادامه در پارت بعد🙃
۱۴.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.