شکنجه رمانتیک
شکنجه رمانتیک
𝑝𝑎𝑟𝑡⑥
ویو سانی•♡•
داشتم حوله رو تنم میکردم ک صدای داد و بیداد میومد. از فضولی نمیتونستم خودمو نگه دارم و با حوله تو راهرو راه افتادم، سریع دویدم سمت راه پله ک اتاقا اونجا بود. از لابلای نرده های پله میتونستم دعواشونو ببینم،ولی متاسفانه تهیونگ سرشو برگردوند و منو دید و منم از ترس دویدم بالا.
نمیدونم چرا ترسیدم، چیزی تو نگاهش بود ک منو ترسوند. چیزی مثل غم، افسردگی، بی قراری ک چندسال پیش خودت نگه داشته باشی.
رفتم تو اتاق و لباسی ک برای شام بود و پوشیدم ک آجوما اومد داخل و گفت: ارباب بهم گفتن ک وسایل اتاقتونو جمع کنید میخوان ی اتاق دیگه بهتون بدن.
_چشم آجوما.
شروع کردم جمع کردن وسایلم همشونو ریخته بودم تو دستم. میخواستم ببرم ک در باز شد و تهیونگ اومد داخل. وسایلمو از دستم گرفت و با لبخندی ک گرمای اعتمادشو میشد حس کرد رفت بیرون. منم سریع دست ب کار شدم موهامو خشک کردم و موس زدم و صافشون کردم و بعد زود ی آرایش ملایم کردم ک دیدم آجوما با چندتا نگهبان اومدن داخل.
_دخترم حاضری؟
_بله حاضرم آجوما.
_پس نگهبانا وسایلتونو خالی میکنن، شما بفرمایید اتاق پذیرایی.
_چشم آجوما.
رفتم داخل اتاق پذیرایی و تهیونگو دیدم ک توی ی کت و شلوار نسکافه ای مایل ب قهوه ای میدرخشید.
_پس بلخره اومدی.
،_ب..بله اومدم. چرا امشب شام اینقدر مجلسی رفتار میکنیم؟
_ارباب بزرگ داره میاد(آروم)
_چی؟ ارباب بزرگ؟ مگه تو خودت ارباب نیستی؟(آروم)
_بعدا توضیح میدم. فعلا ک تو مال خودمی(آروم)(بغل کردن)
من و ب خودش فشار داد ک تو چشماش نگاه کردم. باورم نمیشد فقط میخواستم اعتماد این آدمو بدست بیارم و بعد قالش بزارم. خیلی کار سختیه، ولی مجبورم. آره، مجبورم.
با صدای ماشین از رشته افکارم جدا شدم و رفتم تا ب آجوما تو چیدمان میز کمک کنم.
تهیونگ و اون طرف یا ب قول خودش ارباب بزرگ اومدن تو.
_سلام.
توقع داشتم جواب سلاممو بده ولی سرشو عین الاغ انداخت پایین رفت و خودشو پرت کرد رو مبل. اعصابم واقعا خورد شد، سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و گفتم: بفرمایید برای شام.
_سانی تو بیا بشین عزیزم.
وقتی تهیونگ اسممو صدا زد ی لحظه هم پرای خودم ریخت هم اون ارباب بزرگ.
با حرف تهیونگ ارباب بزرگ برگشت و ب من نگاه کرد و منم اومدم و نشستم.
𝑝𝑎𝑟𝑡⑥
ویو سانی•♡•
داشتم حوله رو تنم میکردم ک صدای داد و بیداد میومد. از فضولی نمیتونستم خودمو نگه دارم و با حوله تو راهرو راه افتادم، سریع دویدم سمت راه پله ک اتاقا اونجا بود. از لابلای نرده های پله میتونستم دعواشونو ببینم،ولی متاسفانه تهیونگ سرشو برگردوند و منو دید و منم از ترس دویدم بالا.
نمیدونم چرا ترسیدم، چیزی تو نگاهش بود ک منو ترسوند. چیزی مثل غم، افسردگی، بی قراری ک چندسال پیش خودت نگه داشته باشی.
رفتم تو اتاق و لباسی ک برای شام بود و پوشیدم ک آجوما اومد داخل و گفت: ارباب بهم گفتن ک وسایل اتاقتونو جمع کنید میخوان ی اتاق دیگه بهتون بدن.
_چشم آجوما.
شروع کردم جمع کردن وسایلم همشونو ریخته بودم تو دستم. میخواستم ببرم ک در باز شد و تهیونگ اومد داخل. وسایلمو از دستم گرفت و با لبخندی ک گرمای اعتمادشو میشد حس کرد رفت بیرون. منم سریع دست ب کار شدم موهامو خشک کردم و موس زدم و صافشون کردم و بعد زود ی آرایش ملایم کردم ک دیدم آجوما با چندتا نگهبان اومدن داخل.
_دخترم حاضری؟
_بله حاضرم آجوما.
_پس نگهبانا وسایلتونو خالی میکنن، شما بفرمایید اتاق پذیرایی.
_چشم آجوما.
رفتم داخل اتاق پذیرایی و تهیونگو دیدم ک توی ی کت و شلوار نسکافه ای مایل ب قهوه ای میدرخشید.
_پس بلخره اومدی.
،_ب..بله اومدم. چرا امشب شام اینقدر مجلسی رفتار میکنیم؟
_ارباب بزرگ داره میاد(آروم)
_چی؟ ارباب بزرگ؟ مگه تو خودت ارباب نیستی؟(آروم)
_بعدا توضیح میدم. فعلا ک تو مال خودمی(آروم)(بغل کردن)
من و ب خودش فشار داد ک تو چشماش نگاه کردم. باورم نمیشد فقط میخواستم اعتماد این آدمو بدست بیارم و بعد قالش بزارم. خیلی کار سختیه، ولی مجبورم. آره، مجبورم.
با صدای ماشین از رشته افکارم جدا شدم و رفتم تا ب آجوما تو چیدمان میز کمک کنم.
تهیونگ و اون طرف یا ب قول خودش ارباب بزرگ اومدن تو.
_سلام.
توقع داشتم جواب سلاممو بده ولی سرشو عین الاغ انداخت پایین رفت و خودشو پرت کرد رو مبل. اعصابم واقعا خورد شد، سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و گفتم: بفرمایید برای شام.
_سانی تو بیا بشین عزیزم.
وقتی تهیونگ اسممو صدا زد ی لحظه هم پرای خودم ریخت هم اون ارباب بزرگ.
با حرف تهیونگ ارباب بزرگ برگشت و ب من نگاه کرد و منم اومدم و نشستم.
۶.۲k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.