P2۴
P2۴
دختر تهیونگ و میکشید و زار زار گریه میکرد: خواهش میکنم......من میتونم بهت ثابت کنم چقدر عاشقتم. چقدر دوست دارم و میتونم از دست این خانواده ی سخت گیر نجاتت بدم. میتونیم فرار کنیم. عاشقانه زندگی کنیم خانواده تشکیل بدیم........بیا ازت خواهش میکنم بهم یه فرصت بده.
تهیونگ در حالی که آروم دستشو رو از دست های دختر جدا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: ازمیا ازت خواهش میکنم. منو رها کن. من به تو علاقه ای ندارم. من از خانواده ام ناراضی نیستم. مطمعنم اونا درکم میکنن. من ازت میخوام اگه واقعا منو دوست داری منو رها کنی دنبال آینده ی خودت بری. میتونی یه نفر دیگر و پیدا کنی باهاش خوشبخت شی. تهیونگ آروم از پله ها بالا رفت تا به مهمونی بره. ناگهان با صدایی به عقب برگشت: اگر من نمیتونم تورو داشته باشم.......
ازمیا چوب دستیه توی دستشو بالا برد و با خشم فریاد زد: پس هیچکس هم نمیتونه تورو داشته باشه.
و بوم تهیونگ دیگه اونجا نبود.
الیزا نوشته ها رو روی میز گذاشت و چشماشو بست. آروم پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: یعنی داری به من میگی تهیونگ یه شخصیت واقعی بوده و ازمیا اونو جادو کرده تا بره تو کتاب؟؟؟؟؟؟
پیرزن گفت: ( بچه ها همون پیرزنه که کتاب رو به الیزا داده بود ) نه تهیونگ رو توی یه تابلوی نقاشی زندانی کرد. بعد ها من خودم تهیونگ رو وارد کتاب کردم و خب خودت ادامشو میدونی.
_ من خیلی گیج شدم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: درک میکنم. پس با دقت گوش کن. ازمیا جادوگری بود که در سال ۱۸۸۰ تهیونگ رو دید و عاشقش شد. بار ها بهش پیشنهاد داد ولی تهیونگ هر دفعه به صورت مودبانه درخواستشو رد میکرد. تا اینکه ازمیا تهیونگ رو در تابلو زندانی کرد و تا آخر عمر پیش خودش نگه داشت. اون خاله ی من بود. بعد از مرگش من تابلو رو برداشتم و تهیونگ رو از اون تابلو آزاد کردم. ازمیا زن حسودی بود. اون به هیچکس اجازه ی نزدیک شدن به تابلو رو نمیداد. اون حتی از طرف جامعه ی جادو هم طرد شد. به خاطر استفاده از جادوی سیاه. وقتی تهیونگ رو زندانی کرد در واقع از جادوی سیاه استفاده کرد. از اونجایی که سالهاست کسی از این جادو استفاده نمیکنه....اون از جامعه ی جادو طرد شد و قدرت هاش رو از دست داد. از اونجایی که دیگه قدرتی نداشت طبیعتاً با انسان های عادی هم تفاوتی نداشت. به همین خاطر مریض شد و مرد. اون سال ها از اکسیر جوانی استفاده میکرد تا شاید قیافش جوون بمونه و تهیونگ با دیدنش از توی تابلو عاشقش بشه.
_ اون اکسیر جوانی چی بود؟ اون که قدرتی نداشت.
پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت: این دیگه ربطی به قدرت نداره. اکسیر جوانی از خون نوزاد ها تامین میشه...........
بچه ها این پارت به طرز عجیبی گیج کننده میباشد. اگر سوالی دارید در کامنت ها بپرسید یا به دایرکت بنده مراجعه کنید......
دختر تهیونگ و میکشید و زار زار گریه میکرد: خواهش میکنم......من میتونم بهت ثابت کنم چقدر عاشقتم. چقدر دوست دارم و میتونم از دست این خانواده ی سخت گیر نجاتت بدم. میتونیم فرار کنیم. عاشقانه زندگی کنیم خانواده تشکیل بدیم........بیا ازت خواهش میکنم بهم یه فرصت بده.
تهیونگ در حالی که آروم دستشو رو از دست های دختر جدا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: ازمیا ازت خواهش میکنم. منو رها کن. من به تو علاقه ای ندارم. من از خانواده ام ناراضی نیستم. مطمعنم اونا درکم میکنن. من ازت میخوام اگه واقعا منو دوست داری منو رها کنی دنبال آینده ی خودت بری. میتونی یه نفر دیگر و پیدا کنی باهاش خوشبخت شی. تهیونگ آروم از پله ها بالا رفت تا به مهمونی بره. ناگهان با صدایی به عقب برگشت: اگر من نمیتونم تورو داشته باشم.......
ازمیا چوب دستیه توی دستشو بالا برد و با خشم فریاد زد: پس هیچکس هم نمیتونه تورو داشته باشه.
و بوم تهیونگ دیگه اونجا نبود.
الیزا نوشته ها رو روی میز گذاشت و چشماشو بست. آروم پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: یعنی داری به من میگی تهیونگ یه شخصیت واقعی بوده و ازمیا اونو جادو کرده تا بره تو کتاب؟؟؟؟؟؟
پیرزن گفت: ( بچه ها همون پیرزنه که کتاب رو به الیزا داده بود ) نه تهیونگ رو توی یه تابلوی نقاشی زندانی کرد. بعد ها من خودم تهیونگ رو وارد کتاب کردم و خب خودت ادامشو میدونی.
_ من خیلی گیج شدم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: درک میکنم. پس با دقت گوش کن. ازمیا جادوگری بود که در سال ۱۸۸۰ تهیونگ رو دید و عاشقش شد. بار ها بهش پیشنهاد داد ولی تهیونگ هر دفعه به صورت مودبانه درخواستشو رد میکرد. تا اینکه ازمیا تهیونگ رو در تابلو زندانی کرد و تا آخر عمر پیش خودش نگه داشت. اون خاله ی من بود. بعد از مرگش من تابلو رو برداشتم و تهیونگ رو از اون تابلو آزاد کردم. ازمیا زن حسودی بود. اون به هیچکس اجازه ی نزدیک شدن به تابلو رو نمیداد. اون حتی از طرف جامعه ی جادو هم طرد شد. به خاطر استفاده از جادوی سیاه. وقتی تهیونگ رو زندانی کرد در واقع از جادوی سیاه استفاده کرد. از اونجایی که سالهاست کسی از این جادو استفاده نمیکنه....اون از جامعه ی جادو طرد شد و قدرت هاش رو از دست داد. از اونجایی که دیگه قدرتی نداشت طبیعتاً با انسان های عادی هم تفاوتی نداشت. به همین خاطر مریض شد و مرد. اون سال ها از اکسیر جوانی استفاده میکرد تا شاید قیافش جوون بمونه و تهیونگ با دیدنش از توی تابلو عاشقش بشه.
_ اون اکسیر جوانی چی بود؟ اون که قدرتی نداشت.
پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت: این دیگه ربطی به قدرت نداره. اکسیر جوانی از خون نوزاد ها تامین میشه...........
بچه ها این پارت به طرز عجیبی گیج کننده میباشد. اگر سوالی دارید در کامنت ها بپرسید یا به دایرکت بنده مراجعه کنید......
۷.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.