فیک تهیونگ ( عشق،+بی انتها)p70
نویسنده
هیچکس نمیدونست قراره چی پیش بیاد...هیچکس نمیدونست تو آینده چه اتفاقاتی منتظره آدمای این داستانه
هیچکس...
گوانگجو(هیناه)
_هیچ قراردادی امضا نمیشه تا شرطایی که هست انجام بشه
_اما
بلند شدمو با تحکم گفتم: همینایی که گفتم وگرنه خبری از همکاری نیست
مرد تو فکر فرو رفت،نگاهی به جین کردم که منظورمو گرفتو بلند شد و کنارم حرکت کرد
_عالی بودی دختر
لبخنده دندون نمایی زدمو گفتم : مثل همیشه
_معلومه مثل همیشه
صدا های پاشنه های کفشم سکوت این فضای آروم و خالی از جمعیتو میشکست
دو روزی بود تو گوانگجو بودیم و فردا قرار بر این بود که برگردیم سئول،با تمام مخالفتایی که تهیونگ برای اومدنم داشت و دلیلشون برام مشخص نبود همراه سویون و جین اومده بودم اینجا
خسته تکیه دادم به کاناپه و چشمامو بستم اینقدر حرف زده بودم که فکم درد میکرد
_معلومه خیلی خسته شدی
بوی قهوه زد زیره دماغمو باعث شد چشمامو باز کنم لبخندی به سویون زدمو ماگمو از دستش گرفتم...بارون و تاریکی هوا با قهوه حس خوبی داشت
_اره خیلی
ماگ قهوه رو نزدیک لبام بردم که با شنیدن صدای سویون با تعجب نگاش کردم
_نیستش
ماگ رو روی میز گذاشتمو گفتم : چی نیست ؟!
دستشو سمت گردنش برد و گفت : گردنبندم
_گردنبندت؟ چه شکلی بود؟
_آره یه پلاک و حلقه داشت دورش
بلند شدمو همراهش اطرافو گشتم
_پیداش کردم
رفتم کنارش که دیدم تو دستشه، روی زمین کناره دیوار نشسته بود انگار آرامش بهش برگشته بود که بازم لبخند زد
به طور ناخودآگاه فکرمو به زبون آوردم
_انگار خیلی برات مهمه که اینقدر بهت آرامش داده
همون طور که به گردنبندش نگاه میکرد گفت : آره خیلی زیاد
کنارش نشستم
_آدمشم خیلی مهمه
_مادر پدرت؟
_نه..کسی که قرار بود زندگیمونو باهم بسازیم
بدون حرف چشم دوختم بهش چقدر مظلومانه گفت
_قرار بود؟
به طرف مخالفم نگاه کرد و گفت : آره قرار بود
فکرم به چان سو رفت برای همین گفتم : حتماً ولت کرده رفته به اینطور آدما نباید فکر کرد
_نه من ولش کردم
دوسش داشت ولی ولش کرده بود ؟
_عا..خب نمیدونم چی بگم
پوزخنده غم انگیزی زد و گفت : به آدمی مثل من که تو اوج خوشبختی کسی که دوسش داشتو ول کرده چی میشه گفت اصلا؟ هیچی
_حتما دلیلی داشتی یعنی حداقل ممکنه
_اره داشتم،به زور فرستادنم اون سره دنیا دقیقا یه روز قبل ازدواجم
بُهت زده نگاش کردم...کسایی که این کارو باهاش کردن اصلا انسان بودن؟!
هیچکس نمیدونست قراره چی پیش بیاد...هیچکس نمیدونست تو آینده چه اتفاقاتی منتظره آدمای این داستانه
هیچکس...
گوانگجو(هیناه)
_هیچ قراردادی امضا نمیشه تا شرطایی که هست انجام بشه
_اما
بلند شدمو با تحکم گفتم: همینایی که گفتم وگرنه خبری از همکاری نیست
مرد تو فکر فرو رفت،نگاهی به جین کردم که منظورمو گرفتو بلند شد و کنارم حرکت کرد
_عالی بودی دختر
لبخنده دندون نمایی زدمو گفتم : مثل همیشه
_معلومه مثل همیشه
صدا های پاشنه های کفشم سکوت این فضای آروم و خالی از جمعیتو میشکست
دو روزی بود تو گوانگجو بودیم و فردا قرار بر این بود که برگردیم سئول،با تمام مخالفتایی که تهیونگ برای اومدنم داشت و دلیلشون برام مشخص نبود همراه سویون و جین اومده بودم اینجا
خسته تکیه دادم به کاناپه و چشمامو بستم اینقدر حرف زده بودم که فکم درد میکرد
_معلومه خیلی خسته شدی
بوی قهوه زد زیره دماغمو باعث شد چشمامو باز کنم لبخندی به سویون زدمو ماگمو از دستش گرفتم...بارون و تاریکی هوا با قهوه حس خوبی داشت
_اره خیلی
ماگ قهوه رو نزدیک لبام بردم که با شنیدن صدای سویون با تعجب نگاش کردم
_نیستش
ماگ رو روی میز گذاشتمو گفتم : چی نیست ؟!
دستشو سمت گردنش برد و گفت : گردنبندم
_گردنبندت؟ چه شکلی بود؟
_آره یه پلاک و حلقه داشت دورش
بلند شدمو همراهش اطرافو گشتم
_پیداش کردم
رفتم کنارش که دیدم تو دستشه، روی زمین کناره دیوار نشسته بود انگار آرامش بهش برگشته بود که بازم لبخند زد
به طور ناخودآگاه فکرمو به زبون آوردم
_انگار خیلی برات مهمه که اینقدر بهت آرامش داده
همون طور که به گردنبندش نگاه میکرد گفت : آره خیلی زیاد
کنارش نشستم
_آدمشم خیلی مهمه
_مادر پدرت؟
_نه..کسی که قرار بود زندگیمونو باهم بسازیم
بدون حرف چشم دوختم بهش چقدر مظلومانه گفت
_قرار بود؟
به طرف مخالفم نگاه کرد و گفت : آره قرار بود
فکرم به چان سو رفت برای همین گفتم : حتماً ولت کرده رفته به اینطور آدما نباید فکر کرد
_نه من ولش کردم
دوسش داشت ولی ولش کرده بود ؟
_عا..خب نمیدونم چی بگم
پوزخنده غم انگیزی زد و گفت : به آدمی مثل من که تو اوج خوشبختی کسی که دوسش داشتو ول کرده چی میشه گفت اصلا؟ هیچی
_حتما دلیلی داشتی یعنی حداقل ممکنه
_اره داشتم،به زور فرستادنم اون سره دنیا دقیقا یه روز قبل ازدواجم
بُهت زده نگاش کردم...کسایی که این کارو باهاش کردن اصلا انسان بودن؟!
۵.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.