PΛЯƬ13 (ادامه قبلی)
رفتم پایین و دیدم که یه میز پر از خوراکی اونجاست
رفتم سمتشون و گفتم:اینا مال منه؟
جیمین گفت:اره ماله توئن
گتم:ممنونم ولی اینا نمیتونن چیزی رو جبران کنن .جیمین من تورو نبخشیدم هنوز تو به من خیانت کردی میفهمی؟خیانت
گفت:اما ازدواج ما اجبار بود برای همین مگه برای تو فرقی میکرد؟
گفتم:منم فبل ازدواجمون عاشق یکی دیگه بودم میتونستم تورو ول کنم و برم با اون اما بخاطر حرمت ازدواجمون کاری نکردم
گفت:جونگ کوک؟این بود درسته؟عاشق این بودی؟
گفتم:اره ولی تو از کجا میدونی؟
گفت:همش تو خواب اسمشو میگفتی
گفتم:اها اره ولی اونم ازدواج کرد
گفتم:اصلا ولش کن به من چه هر کار دوست داری بکن منوتو که عاشق هم نیستیم برای همینم برای من اهمیتی نداره
گفت:واقعا؟
گفتم:اوهوم
اما قلبم درد گرفت
گفتم:بیا بشینیم بخوریم
نشتیم خوردیم و بعد من گفتم:ممنون بابت معذرت خواهیت ولی لطفا دیگه تکرارش نکن
گفت:ا/ت من هرکاری میکردم تورو نمیزدم من هچوقت یه زنو نمیگیرم بزنم
گفتم:امیدوارم و رفتم خریدایی که کردمو برداشتم و بردم بالا تا توی کمد بچینم
بعدش رفتم توی تخت دراز کشیدم تا خوابم برد
(فردا شب)
همینجور نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم
امشب جیمین دیر کرده اصلا تاحالا اینقدر تا این وقت شب بیرون نبود
ساعت 12 شب دیدم مست از عمارت اومد تو
دیدم که مسته مسته رفتم طرفش و گفتم:توی بار بودی؟
با حالت مست گفت:اره خیلی هم خوش گذشت...
فهمیدم دوباره چه اتفاقی افتاده ولی هیچی نگفتم افتاد روی شونه هام بلندش کردم و با زور بردمش سمت اتاق بالا (بچه ها عکس جیمین وقتی میست بوده رو براتون میزارم)
خوابوندمش روی تخت و کفشاشو از پاش در اوردم راحت گرفت خوابید ملافه رو دادم روش و یه اهی از سر تاسف کردم
رفتم روی مبل کنار تخت خوابیدم و به کارای این احمق فک کردم تا خوابم برد
(فردا)
بلند شدم و رفتم توی کتابخونه جیمین هنوز خواب بود مثل اینکه نیخواست بره سر کار منم کاریش نداشتم
رفتم کتابخونه و کتاب خوندم دیدم گوشیم زنگ خوردم
برداشتم دیدم یونجیه جواب دادم و گفتم:سلام...چی میخوای انتر؟
گفت:ا/ت یه بار شد زنگ بزنم برداری بگی جانم یا بله؟
گفتم:ازین انتظارا از من نداته باش ها کارتو بگو
گفت:امروز میخوام بیام خونت
گفتم:واقعا؟
گفت:اره خونتون رو تمیز کن تا بیام
گفتم:با اینکه ادمی مهمی نیستی ولی سعی میکنم تدارکاتی ببینم ....بای
گوشیرو قطع کردم و رفتم خونه رو مرتب کردم و سفارش دادم
بعد از خوردن نهار جیمین رفت بیرون
وساعت 4 یونجین اومد
باهم یکم خل بازی در اوردیم و بعد باهم حرف زدیم
ساعت 11 شب جیمین اومد و بدون توجه به من یونجین راشو رفت تا دم پله ها بلند گفتم:امشب کجا بودی؟
گفت:به تو ربطی داره؟
یونجین که از من بیشتر دنبال دردسر بود بلند شد و گفت:پسره عوضی مثلا خونه و زندگی داری بیخود میکنی تا 11 شب بیرون میمونی فک کردی چون پولداری هر گوهی دلت میخود میتونی بخوری؟
جیمین بدون توجه رفت بالا
یونجین هم بلند و با حرص گفت:پسره عوضیییییی
دستشو گرفتم و گفتم:خون خودت رو کثیف نکن این همیشه اینجوریه یه وقتایی سرده یه وقتایی اینقدز مهربون و غیرتی مشه که که عاشقش میش اصلا ولش کن امشب پیشم میمونی دیگه نه؟
گفت:اره میمونم ...چقدر عوضیه عنتر ریدم دهنش
خندیدم و گفتم:اروم باش بیا بشین ...
رفتم سمتشون و گفتم:اینا مال منه؟
جیمین گفت:اره ماله توئن
گتم:ممنونم ولی اینا نمیتونن چیزی رو جبران کنن .جیمین من تورو نبخشیدم هنوز تو به من خیانت کردی میفهمی؟خیانت
گفت:اما ازدواج ما اجبار بود برای همین مگه برای تو فرقی میکرد؟
گفتم:منم فبل ازدواجمون عاشق یکی دیگه بودم میتونستم تورو ول کنم و برم با اون اما بخاطر حرمت ازدواجمون کاری نکردم
گفت:جونگ کوک؟این بود درسته؟عاشق این بودی؟
گفتم:اره ولی تو از کجا میدونی؟
گفت:همش تو خواب اسمشو میگفتی
گفتم:اها اره ولی اونم ازدواج کرد
گفتم:اصلا ولش کن به من چه هر کار دوست داری بکن منوتو که عاشق هم نیستیم برای همینم برای من اهمیتی نداره
گفت:واقعا؟
گفتم:اوهوم
اما قلبم درد گرفت
گفتم:بیا بشینیم بخوریم
نشتیم خوردیم و بعد من گفتم:ممنون بابت معذرت خواهیت ولی لطفا دیگه تکرارش نکن
گفت:ا/ت من هرکاری میکردم تورو نمیزدم من هچوقت یه زنو نمیگیرم بزنم
گفتم:امیدوارم و رفتم خریدایی که کردمو برداشتم و بردم بالا تا توی کمد بچینم
بعدش رفتم توی تخت دراز کشیدم تا خوابم برد
(فردا شب)
همینجور نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم
امشب جیمین دیر کرده اصلا تاحالا اینقدر تا این وقت شب بیرون نبود
ساعت 12 شب دیدم مست از عمارت اومد تو
دیدم که مسته مسته رفتم طرفش و گفتم:توی بار بودی؟
با حالت مست گفت:اره خیلی هم خوش گذشت...
فهمیدم دوباره چه اتفاقی افتاده ولی هیچی نگفتم افتاد روی شونه هام بلندش کردم و با زور بردمش سمت اتاق بالا (بچه ها عکس جیمین وقتی میست بوده رو براتون میزارم)
خوابوندمش روی تخت و کفشاشو از پاش در اوردم راحت گرفت خوابید ملافه رو دادم روش و یه اهی از سر تاسف کردم
رفتم روی مبل کنار تخت خوابیدم و به کارای این احمق فک کردم تا خوابم برد
(فردا)
بلند شدم و رفتم توی کتابخونه جیمین هنوز خواب بود مثل اینکه نیخواست بره سر کار منم کاریش نداشتم
رفتم کتابخونه و کتاب خوندم دیدم گوشیم زنگ خوردم
برداشتم دیدم یونجیه جواب دادم و گفتم:سلام...چی میخوای انتر؟
گفت:ا/ت یه بار شد زنگ بزنم برداری بگی جانم یا بله؟
گفتم:ازین انتظارا از من نداته باش ها کارتو بگو
گفت:امروز میخوام بیام خونت
گفتم:واقعا؟
گفت:اره خونتون رو تمیز کن تا بیام
گفتم:با اینکه ادمی مهمی نیستی ولی سعی میکنم تدارکاتی ببینم ....بای
گوشیرو قطع کردم و رفتم خونه رو مرتب کردم و سفارش دادم
بعد از خوردن نهار جیمین رفت بیرون
وساعت 4 یونجین اومد
باهم یکم خل بازی در اوردیم و بعد باهم حرف زدیم
ساعت 11 شب جیمین اومد و بدون توجه به من یونجین راشو رفت تا دم پله ها بلند گفتم:امشب کجا بودی؟
گفت:به تو ربطی داره؟
یونجین که از من بیشتر دنبال دردسر بود بلند شد و گفت:پسره عوضی مثلا خونه و زندگی داری بیخود میکنی تا 11 شب بیرون میمونی فک کردی چون پولداری هر گوهی دلت میخود میتونی بخوری؟
جیمین بدون توجه رفت بالا
یونجین هم بلند و با حرص گفت:پسره عوضیییییی
دستشو گرفتم و گفتم:خون خودت رو کثیف نکن این همیشه اینجوریه یه وقتایی سرده یه وقتایی اینقدز مهربون و غیرتی مشه که که عاشقش میش اصلا ولش کن امشب پیشم میمونی دیگه نه؟
گفت:اره میمونم ...چقدر عوضیه عنتر ریدم دهنش
خندیدم و گفتم:اروم باش بیا بشین ...
۴.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.