P22
رفتم و روی تخت نشستم تو فکر حرف های جیمین بودم خود واقعیش ؟ راجبش کنجکاوم حتما با اینکه برادر جیمینه باید شبهش باشه از اینکه خود واقعیش رو به دیگران نشون نمیده چون فکر میکنه دیگران به درون آدم اهمیت نمیدن و از ادم استفاده میکنن یکم فکرم درگیره درسته بغضی از ادم ها ازش اینکه خود واقعیت رو بهشون نشون بدی ندارن و این خیلی بده که به خاطر خود واقعیت نخوانت اما نباید نسبت به همه این دیدگاه رو داشت جیمین گفت اون به همه بدبین شده پس به منم بدبینه پس چجوری خود واقعیش رو ببینم ؟
توی فکر و خیال بودم که دردی زیر شکمم حس کردم و دستم رو گذاشتم روی شکمم یاد قرص های جیمین افتادم برای همین از اتاق رفتم بیرون تا یه لیوان اب بیارم رفتم تو پذیرایی ندیمه ها داشتن کار میکردن و با دیدن من در گوش هم پچ پچ میکردن این احساس بدی بود که همه راجبش حرف بزنن جیسو رو دیدم که برام دست تکون داد و با علامت لایک خواست بفهمه خوبم یا نه . بهش لایک نشون دادم ، رفتم سمت آشپزخونه که خانم پارک اونجا بود با دیدنم گفت : چی میخوای ؟
ا/ت : یه لیوان اب
یه لیوان برداشت توش آب ریخت و داد دستم میتونستم از طرز نگاهش بفهمم که توی دلش داره با دید تحقیر نگاهم میکنه لیوان رو از دستش گرفتم و برگشتم توی اتاق یه قرص از اون قرص ها برداشتم و با آب خوردم ، لیوان رو گذاشتم روی میز و روی تخت نشستم .
حتما الان همه راجب اون شب میدونن هرکی هم نمی دونست الان فهمید با دونستن اینکه همه از بدبختیم میدونن و حتما الان دلشون برام میسوزه بغض کردم از ترحم و دلسوزی متنفرم از بچگی کسی به غیر از جیسو دوستانه برام دلسوزی نکرد حالا هم جیمین بقیه آدم هایی که تا حالا تو زندگیم دیدم با ترحم بهم نگاه کردن چرا اون همه دختر خوشگل اونجا بود واقعا چرا من؟ تو این اتاق احساس تنهایی میکنم درسته که تا الان کسی به غیر از جیسو پیشم نبوده اما الان اونم نیست الان اینجا تو این اتاق تنهام و دارم به بدبختیام فکر میکنم نتونستم بغضم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن همون طور که روی تخت نشسته بودم زانو هام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم رو زانو هام که جونگ کوک از حموم اومد بیرون بی اعتنا بهش سرم رو بلند نکردم اومد زد رو شونم که اورم سرم رو از روی زانو هام بلند کردم ولی هنوز پایین بود که با دستش سرم رو آورد بالا یکم نگاهم کرد و گفت : چرا داری گریه میکنی ؟
بغض توی گلوم بود برای همین نخواستم چیزی بگم که گفت : گریه نکن
اما نمی شد بی اختیار بود اشک هام بی اختیار روی گون میریختن که بالای سرم محکم گفت : میگم گریه نکن (باداد)، بسه گریه نکن دیگه من امروز اعصاب ندارم .
اشک هام رو پاک کردم بعد از اینکه مطمئن شد دیگه گریه نمی کنم رفت سمت آیینه و موهاش رو با حوله خشک کرد بعد یه دست کشید تو موهاش و تو آیینه خودش رو دید .
برگشت سمت من و گفت : هی خانم گریه او احیانا سشوآر بلدی ؟
توی فکر و خیال بودم که دردی زیر شکمم حس کردم و دستم رو گذاشتم روی شکمم یاد قرص های جیمین افتادم برای همین از اتاق رفتم بیرون تا یه لیوان اب بیارم رفتم تو پذیرایی ندیمه ها داشتن کار میکردن و با دیدن من در گوش هم پچ پچ میکردن این احساس بدی بود که همه راجبش حرف بزنن جیسو رو دیدم که برام دست تکون داد و با علامت لایک خواست بفهمه خوبم یا نه . بهش لایک نشون دادم ، رفتم سمت آشپزخونه که خانم پارک اونجا بود با دیدنم گفت : چی میخوای ؟
ا/ت : یه لیوان اب
یه لیوان برداشت توش آب ریخت و داد دستم میتونستم از طرز نگاهش بفهمم که توی دلش داره با دید تحقیر نگاهم میکنه لیوان رو از دستش گرفتم و برگشتم توی اتاق یه قرص از اون قرص ها برداشتم و با آب خوردم ، لیوان رو گذاشتم روی میز و روی تخت نشستم .
حتما الان همه راجب اون شب میدونن هرکی هم نمی دونست الان فهمید با دونستن اینکه همه از بدبختیم میدونن و حتما الان دلشون برام میسوزه بغض کردم از ترحم و دلسوزی متنفرم از بچگی کسی به غیر از جیسو دوستانه برام دلسوزی نکرد حالا هم جیمین بقیه آدم هایی که تا حالا تو زندگیم دیدم با ترحم بهم نگاه کردن چرا اون همه دختر خوشگل اونجا بود واقعا چرا من؟ تو این اتاق احساس تنهایی میکنم درسته که تا الان کسی به غیر از جیسو پیشم نبوده اما الان اونم نیست الان اینجا تو این اتاق تنهام و دارم به بدبختیام فکر میکنم نتونستم بغضم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن همون طور که روی تخت نشسته بودم زانو هام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم رو زانو هام که جونگ کوک از حموم اومد بیرون بی اعتنا بهش سرم رو بلند نکردم اومد زد رو شونم که اورم سرم رو از روی زانو هام بلند کردم ولی هنوز پایین بود که با دستش سرم رو آورد بالا یکم نگاهم کرد و گفت : چرا داری گریه میکنی ؟
بغض توی گلوم بود برای همین نخواستم چیزی بگم که گفت : گریه نکن
اما نمی شد بی اختیار بود اشک هام بی اختیار روی گون میریختن که بالای سرم محکم گفت : میگم گریه نکن (باداد)، بسه گریه نکن دیگه من امروز اعصاب ندارم .
اشک هام رو پاک کردم بعد از اینکه مطمئن شد دیگه گریه نمی کنم رفت سمت آیینه و موهاش رو با حوله خشک کرد بعد یه دست کشید تو موهاش و تو آیینه خودش رو دید .
برگشت سمت من و گفت : هی خانم گریه او احیانا سشوآر بلدی ؟
۱۷.۳k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.