درگیر مافیاها/ پارت ۸۶
از زبان تهیونگ:
جانگ شین که تیر خورد پلیسا و جونگکوک و عمو جونگ هیون اومدن طرفمون؛ جونگ هیون و ا/ت همو بغل کردن و باهم حرف میزدن جونگکوک اومد پیشم و گفت: بلاخره تموم شد
برگشتم طرفشو با دست زدم رو شونش گفتم: آره بلاخره تموم شد یه نگاهی به ا/ت و پدرش انداختم و گفتم: خیلی اونا رو اذیت کردم از اولش بخاطر ما کلی دردسر کشیدن
یهو یادم افتاد که سویون تیر خورده تو این یکی دو روز انقد حالم بد بود اون دختر بیچاره یادم رفته بود از جونگکوک پرسیدم: راستی حال سویون چطوره؟
جونگکوک: خوبه ولی هنوز بیمارستانه باید برم مرخصش کنم
تهیونگ: دوسش داری نه؟
جونگکوک غرورش بهش اجازه نداد بگه آره همیشه همینطور بود گفتم : خب حالا انقد بخوای مغرور باشی چجوری میخوای به سویون ابراز علاقه کنی؟
جونگکوک: تهیونگ من هنوز جواب سوال اولتم ندادم تو جواب اونو ساختی رفتی سراغ دومی؟
خندیدم و گفتم باشه حالا با تو کار دارم من بعدشم رفتم پیش ا/ت و گفتم : باید ببرمت پیش دکتر تا همین الانشم خطر کردیم که دیدم ا/ت سرشو پایین انداخت و بغض کرد و دیدم که اشکش سرازیر شدو گفت : ولی دیگه بچه نداریم
سرمو بردم زیر گوشش و گفتم: وقتی عشق خشگلم پیشم باشه بازم میتونیم بچه دار بشیم ولی تو نباشی نمیشه که...
ا/ت دستشو مشت کرد و با اخمی تو صورتش به سینم مشت زد خیلی ضعیف شده بود دستش جون نداشت؛ خندیدم و گفتم: منظورم اینه که تو از همه چی برام مهمتری عزیزم
ا/ت: آره منم فهمیدم منظورت همین بود
پدر ا/ت اومد و گفت خب دیگه بچه ها بیاید بریم دیگه
تهیونگ: باشه بیاین با ماشین من بریم هرچه زودتر ا/ت رو ببریم بیمارستان بهتره...
منو جونگکوک و ا/ت با جونگ هیون برگشتیم سئول و ا/ت رو بردیم همون بیمارستانی که سویون اونجا بود جونگکوک رفت پیش سویون و ما هم ا/ت رو بستری کردیم چون دکتر گفت یکم عفونت کرده بدنش باید فعلا اینجا باشه....
از زبان جونگکوک:
رفتم سراغ سویون و در اتاقشو باز کردم که دیدم رو تختش نشسته و داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه ناراحت بود حتما داشت به پدرش فکر میکرد به هر حال اون خاطرات خوبی از پدرش داره طبیعیه ناراحت بشه رفتم کنار تختش و گفتم: حال سویون خانوم چطوره امروز؟
لبخندی زد و گفت: جسمیم یا روحیم؟
جونگکوک: روحیتو میدونم جسمیتو بگو
سویون: خوبم دیگه درد ندارم
دستشو گرفتم تو دستم و گفتم: متاسفم بابت اتفاقاتی که افتاده من کنارت میمونم و همشو برات جبران میکنم
سویون: نمیخواد متاسف باشی همش با عقل و اراده خودم بود من انتخاب کردم اینطوری بشه فقط...
جونگکوک: فقط چی
چشمای سویون پر اشک شد ولی نریخت و خودشو کنترل کرد و گفت: فقط نمیدونم چرا انقد قلبم به درد اومده
جونگکوک: درکت میکنم با هم حلش میکنیم قول میدم
سویون لبخندی زد و گفت: ممنونم ازت...
جانگ شین که تیر خورد پلیسا و جونگکوک و عمو جونگ هیون اومدن طرفمون؛ جونگ هیون و ا/ت همو بغل کردن و باهم حرف میزدن جونگکوک اومد پیشم و گفت: بلاخره تموم شد
برگشتم طرفشو با دست زدم رو شونش گفتم: آره بلاخره تموم شد یه نگاهی به ا/ت و پدرش انداختم و گفتم: خیلی اونا رو اذیت کردم از اولش بخاطر ما کلی دردسر کشیدن
یهو یادم افتاد که سویون تیر خورده تو این یکی دو روز انقد حالم بد بود اون دختر بیچاره یادم رفته بود از جونگکوک پرسیدم: راستی حال سویون چطوره؟
جونگکوک: خوبه ولی هنوز بیمارستانه باید برم مرخصش کنم
تهیونگ: دوسش داری نه؟
جونگکوک غرورش بهش اجازه نداد بگه آره همیشه همینطور بود گفتم : خب حالا انقد بخوای مغرور باشی چجوری میخوای به سویون ابراز علاقه کنی؟
جونگکوک: تهیونگ من هنوز جواب سوال اولتم ندادم تو جواب اونو ساختی رفتی سراغ دومی؟
خندیدم و گفتم باشه حالا با تو کار دارم من بعدشم رفتم پیش ا/ت و گفتم : باید ببرمت پیش دکتر تا همین الانشم خطر کردیم که دیدم ا/ت سرشو پایین انداخت و بغض کرد و دیدم که اشکش سرازیر شدو گفت : ولی دیگه بچه نداریم
سرمو بردم زیر گوشش و گفتم: وقتی عشق خشگلم پیشم باشه بازم میتونیم بچه دار بشیم ولی تو نباشی نمیشه که...
ا/ت دستشو مشت کرد و با اخمی تو صورتش به سینم مشت زد خیلی ضعیف شده بود دستش جون نداشت؛ خندیدم و گفتم: منظورم اینه که تو از همه چی برام مهمتری عزیزم
ا/ت: آره منم فهمیدم منظورت همین بود
پدر ا/ت اومد و گفت خب دیگه بچه ها بیاید بریم دیگه
تهیونگ: باشه بیاین با ماشین من بریم هرچه زودتر ا/ت رو ببریم بیمارستان بهتره...
منو جونگکوک و ا/ت با جونگ هیون برگشتیم سئول و ا/ت رو بردیم همون بیمارستانی که سویون اونجا بود جونگکوک رفت پیش سویون و ما هم ا/ت رو بستری کردیم چون دکتر گفت یکم عفونت کرده بدنش باید فعلا اینجا باشه....
از زبان جونگکوک:
رفتم سراغ سویون و در اتاقشو باز کردم که دیدم رو تختش نشسته و داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه ناراحت بود حتما داشت به پدرش فکر میکرد به هر حال اون خاطرات خوبی از پدرش داره طبیعیه ناراحت بشه رفتم کنار تختش و گفتم: حال سویون خانوم چطوره امروز؟
لبخندی زد و گفت: جسمیم یا روحیم؟
جونگکوک: روحیتو میدونم جسمیتو بگو
سویون: خوبم دیگه درد ندارم
دستشو گرفتم تو دستم و گفتم: متاسفم بابت اتفاقاتی که افتاده من کنارت میمونم و همشو برات جبران میکنم
سویون: نمیخواد متاسف باشی همش با عقل و اراده خودم بود من انتخاب کردم اینطوری بشه فقط...
جونگکوک: فقط چی
چشمای سویون پر اشک شد ولی نریخت و خودشو کنترل کرد و گفت: فقط نمیدونم چرا انقد قلبم به درد اومده
جونگکوک: درکت میکنم با هم حلش میکنیم قول میدم
سویون لبخندی زد و گفت: ممنونم ازت...
۲۸.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.