پارت۶ فیک: رئیس جذاب من...
"ساعت تقریباً ۱۰:30 بود..."
"داشتم میرفتم که توی حیاط تهیونگ رو دیدم... خوب چیزی عجیبی نیست مسلماً خونهی خودشه... دیدم داره با دو تا از بادیگارداش حرف میزنه یکم کنجکاو شدم ولی جلوی خودم رو گرفتم و به راهم ادامه ادامه دادم..."
"وقتی رسیدم خونه رایا خواب بود... دیگه بیدارش نکردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلام... بعد از تقریباً نیم ساعت وسایلام رو جمع کردم مثل... لباس هام... کتاب.. که اصلاً نمیخونم فقط برداشتم چون کرم دارم😐 وسایل شخصی... و از همه مهمترررر مدارکم!"
"اگه دیگه فردا مدارکم رو نمی بردم صد در صد استخدامم نمیکرد بعد از اون همه زحمتی که کشیدم...!!"
"منم دیگه لباسام رو عوض کردم و رفتم که بخوابم... وقتی چشمام داشت گرم میشد یادم اومد که آلارم نذاشتم... با هزار بدبختی خودم رو از تخت جدا کردم و آلارم گذاشتم برای ۵ صبح... آخه چرا پنج؟ چون ساعت ۶ باید عمارت باشم... آخه کدوم آدم عاقلی ۵ صبح پا میشه که بره سرکار؟ خیلی آدم هااا ولی آدم گشادی مثل من تازه ۵ صبح میخوابه...!"
"خلاصه اینقدر لعنت بر شیطون (مستر تهیونگ/:) فرستادم تا خوابم برد..."
ویو ات...
"توی عمارتِ درون سنگی و سرد تهیونگ در حال تمیزکاری بودم... من و ماری داشتیم عمارت رو تمیز میکردیم... من داشتم ظرف ها رو می شستم و ماری داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد... انرژی منفی کل محیط رو پر کرده بود و اصلاً احساس خوبی نداشتم... که ماری کارش تموم شد و گفت:"
ماری: من میخوام یه سر برم خونم... بعداً میام...
"وقتی اون رو گفت یکم استرس گرفتم چون با توجه به اینکه تنهایی رو میشه گفت دوست دارم اصلاً تو اون عمارت دوست نداشتم تنها باشم...!"
ات: باشه پس... خدافظ!
"اونم خدافظی کرد و رفت با احساس بدی که داشتم به شستن ظرف ها ادامه دادم بعد از یه مدت نگاه سنگینی رو خودم حس کردم... قلب شروع به تندتند زدن کرد... سریع برگشتم بینم کیه که اون لحظه تهیونگ رو دیدم... یکم تعجب کردم که ازش پرسیدم..."
ات: چیز لازم دارید ارباب؟
"فقط بهم خیره شده بود... اما یه تفاوتی وجود داشت... نگاهش سرد و چهرهش بی روح نبود..، بلکه خیلی آروم به نظر می رسید... لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست... شروع به قدم برداشتن به سمت من کرد... قلبم تند تر از قبل شروع به زدن کرد احساس کردم الان قلبم از سینم در میاد... اومد و از فاصلهی یک قدمی از من روبهروم وایساد... درحالی که سرجام خشک شده بودم... یکی از دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و دست دیگهاش رو روی گونهام گذاشت و لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد... میخواست بوسهای روی لب هام بزاره که..."
ادامه دارد..
حمایتتتت! حمایتتت! ادمین با لیاقت!😐😂
"داشتم میرفتم که توی حیاط تهیونگ رو دیدم... خوب چیزی عجیبی نیست مسلماً خونهی خودشه... دیدم داره با دو تا از بادیگارداش حرف میزنه یکم کنجکاو شدم ولی جلوی خودم رو گرفتم و به راهم ادامه ادامه دادم..."
"وقتی رسیدم خونه رایا خواب بود... دیگه بیدارش نکردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلام... بعد از تقریباً نیم ساعت وسایلام رو جمع کردم مثل... لباس هام... کتاب.. که اصلاً نمیخونم فقط برداشتم چون کرم دارم😐 وسایل شخصی... و از همه مهمترررر مدارکم!"
"اگه دیگه فردا مدارکم رو نمی بردم صد در صد استخدامم نمیکرد بعد از اون همه زحمتی که کشیدم...!!"
"منم دیگه لباسام رو عوض کردم و رفتم که بخوابم... وقتی چشمام داشت گرم میشد یادم اومد که آلارم نذاشتم... با هزار بدبختی خودم رو از تخت جدا کردم و آلارم گذاشتم برای ۵ صبح... آخه چرا پنج؟ چون ساعت ۶ باید عمارت باشم... آخه کدوم آدم عاقلی ۵ صبح پا میشه که بره سرکار؟ خیلی آدم هااا ولی آدم گشادی مثل من تازه ۵ صبح میخوابه...!"
"خلاصه اینقدر لعنت بر شیطون (مستر تهیونگ/:) فرستادم تا خوابم برد..."
ویو ات...
"توی عمارتِ درون سنگی و سرد تهیونگ در حال تمیزکاری بودم... من و ماری داشتیم عمارت رو تمیز میکردیم... من داشتم ظرف ها رو می شستم و ماری داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد... انرژی منفی کل محیط رو پر کرده بود و اصلاً احساس خوبی نداشتم... که ماری کارش تموم شد و گفت:"
ماری: من میخوام یه سر برم خونم... بعداً میام...
"وقتی اون رو گفت یکم استرس گرفتم چون با توجه به اینکه تنهایی رو میشه گفت دوست دارم اصلاً تو اون عمارت دوست نداشتم تنها باشم...!"
ات: باشه پس... خدافظ!
"اونم خدافظی کرد و رفت با احساس بدی که داشتم به شستن ظرف ها ادامه دادم بعد از یه مدت نگاه سنگینی رو خودم حس کردم... قلب شروع به تندتند زدن کرد... سریع برگشتم بینم کیه که اون لحظه تهیونگ رو دیدم... یکم تعجب کردم که ازش پرسیدم..."
ات: چیز لازم دارید ارباب؟
"فقط بهم خیره شده بود... اما یه تفاوتی وجود داشت... نگاهش سرد و چهرهش بی روح نبود..، بلکه خیلی آروم به نظر می رسید... لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست... شروع به قدم برداشتن به سمت من کرد... قلبم تند تر از قبل شروع به زدن کرد احساس کردم الان قلبم از سینم در میاد... اومد و از فاصلهی یک قدمی از من روبهروم وایساد... درحالی که سرجام خشک شده بودم... یکی از دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و دست دیگهاش رو روی گونهام گذاشت و لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد... میخواست بوسهای روی لب هام بزاره که..."
ادامه دارد..
حمایتتتت! حمایتتت! ادمین با لیاقت!😐😂
۹.۴k
۲۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.