فیک"خاموشش کن"۱۳
《ای کاش انقدر آب داشتم که جهنم را خاموش میکردم ،
و انقدر آتش داشتم که بهشت را میسوزاندم
که مردم خدا را برای خودش بپرستند،
نه برای بهشت و جهنم..!》
"تنها پیامبر پارسی، حضرت زرتشت:)"
یونگی داشت سعی میکرد بخوابه ،
ولی یه چیزی توی درونش این اجازه رو نمیداد
یه هیجان خاص یه حس شور و شوق غیر قابل کنترل
حسی که انگار قلبت میدرخشه و از تند تند زدن آروم نمیگیره و به جای خون اون درخشش رو به کل بدنت پخش میکنه..!
مدت زیادی نگذشت که این بهش غلبه کرد و یونگی از جاش پاشد آروم از اتاق بیرون اومد
رفت طبقهی اول،توی اتاق ته راهرو
درو آروم پشتش بست وبه صحنهی روبهروش خیره شد
دختری که با وجود اون همه زخم کبودی روی تنش ، و اون همه درد توی عمق وجودش
در حالی که صورتش توسط موهای مشکی و بلندش احاطه شده بود ، به آروم ترین شکل ممکن خوابیده بود و لبخندکمرنگی روی لب هاش نشسته بود.
یونگی با یه بی قراری خاص که نمیدونست از کجا میومد سریع اما بیصدا سمت دختر رفت و کنار تختش زانو زد.
یونگی از خوشحالی صورتش میدرخشید...
توی اون هیاهو و تیر اندازی که ترس آسیب دیدن ا.ت کل وجودشو پر کرده بود نتونسته بود بهش نگاهش کنه ، لمسش کنه و دوباره اون درد قشنگو حس کنه..!
دست لاغرشو که بخاطر بیرون اومدن از پتو و سردی هوا یخ زده بود و با دوتا دستش گرفت و بوسید.
چهار پایهی چوبی که کنارش افتاده بود و صاف کرد و روش نشست.
موهای ا.ت رو کنار زد و خوب نگاهش کرد ، به صورتش که خودش زخمیش کرده بود و به چشماش که توی حالت بسته هم قشنگ بودن ، و به لبخند قشنگش که خیلی وقت بود ندیده بود:
چه خوابی انقدر برات شیرینه..؟
طولی نکشید که لبخند یونگی میون اشک هاش گم شد.
دستشو روی موهای پر کلاغی ا.ت کشید و آروم نوازششون کرد:
بهم بگو چی شد لوسی..؟ چیشد که لوسیفر خودشو گم کرد..؟ تو قوی تر از این حرفا بودی!
یونگی خندی تلخی کرد:
یعنی انقدر عاشقش بودی..؟
با گفتن این جمله ، یونگی صدای شکستن قلبشو شنید.
یونگی دستای لرزونشو روی گونه های ا.ت که از سرما یخ زده بودن گذاشت:
ولی من قرار نیست جایی برم عزیزم... منکه جز تو کسیو ندارم... قلبتو برام باز لوسی... برام یه جا باز کن ، قول میدم بعد همشو بدست بیارم...
.
.
.
계속
و انقدر آتش داشتم که بهشت را میسوزاندم
که مردم خدا را برای خودش بپرستند،
نه برای بهشت و جهنم..!》
"تنها پیامبر پارسی، حضرت زرتشت:)"
یونگی داشت سعی میکرد بخوابه ،
ولی یه چیزی توی درونش این اجازه رو نمیداد
یه هیجان خاص یه حس شور و شوق غیر قابل کنترل
حسی که انگار قلبت میدرخشه و از تند تند زدن آروم نمیگیره و به جای خون اون درخشش رو به کل بدنت پخش میکنه..!
مدت زیادی نگذشت که این بهش غلبه کرد و یونگی از جاش پاشد آروم از اتاق بیرون اومد
رفت طبقهی اول،توی اتاق ته راهرو
درو آروم پشتش بست وبه صحنهی روبهروش خیره شد
دختری که با وجود اون همه زخم کبودی روی تنش ، و اون همه درد توی عمق وجودش
در حالی که صورتش توسط موهای مشکی و بلندش احاطه شده بود ، به آروم ترین شکل ممکن خوابیده بود و لبخندکمرنگی روی لب هاش نشسته بود.
یونگی با یه بی قراری خاص که نمیدونست از کجا میومد سریع اما بیصدا سمت دختر رفت و کنار تختش زانو زد.
یونگی از خوشحالی صورتش میدرخشید...
توی اون هیاهو و تیر اندازی که ترس آسیب دیدن ا.ت کل وجودشو پر کرده بود نتونسته بود بهش نگاهش کنه ، لمسش کنه و دوباره اون درد قشنگو حس کنه..!
دست لاغرشو که بخاطر بیرون اومدن از پتو و سردی هوا یخ زده بود و با دوتا دستش گرفت و بوسید.
چهار پایهی چوبی که کنارش افتاده بود و صاف کرد و روش نشست.
موهای ا.ت رو کنار زد و خوب نگاهش کرد ، به صورتش که خودش زخمیش کرده بود و به چشماش که توی حالت بسته هم قشنگ بودن ، و به لبخند قشنگش که خیلی وقت بود ندیده بود:
چه خوابی انقدر برات شیرینه..؟
طولی نکشید که لبخند یونگی میون اشک هاش گم شد.
دستشو روی موهای پر کلاغی ا.ت کشید و آروم نوازششون کرد:
بهم بگو چی شد لوسی..؟ چیشد که لوسیفر خودشو گم کرد..؟ تو قوی تر از این حرفا بودی!
یونگی خندی تلخی کرد:
یعنی انقدر عاشقش بودی..؟
با گفتن این جمله ، یونگی صدای شکستن قلبشو شنید.
یونگی دستای لرزونشو روی گونه های ا.ت که از سرما یخ زده بودن گذاشت:
ولی من قرار نیست جایی برم عزیزم... منکه جز تو کسیو ندارم... قلبتو برام باز لوسی... برام یه جا باز کن ، قول میدم بعد همشو بدست بیارم...
.
.
.
계속
۱۲.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.