همان شبی که ستاره متولد شد part eleven
همان شبی که ستاره متولد شد part eleven
ا/ت ویو
مومو مدام حرف میزد اگه حرف شمار میزاشتی جلوش میسوخت مادرم هم مدام قربون صدقم میرفت من نمیخواستم با هوتارو ازدواج کنم ولی اون از بچگی من و دوست داشت
فلش بک به ده سال پیش
هوتارو:ا/ت میشه یه چیزی بگم
یه انگشتر در میاره و جلوتون می زاره
هوتارو:با من ازدواج میکنی؟
ا/ت:هوتارو ما هنوز برای این چیزا خیلی کوچیکیم وقتی بزرگ شدیم راجبش حرف میزنیم
برگشتن به زمان حال
بعد چند دقیقه مومو کار موهام رو تموم کرد
مومو:خوب حالا نوبت آرایشه من میدونم چه نوع آرایشی بهت میاد
بعد هم یه چشمک زد حدود بیست دقیقه روی صورتم کار کرد
مومو:تموم شد تو واقعا قشنگی هوتارو
لیاقت تو رو نداره
ا/م:مومو هوتارو و ا/ت برای هم ساخته شدن
با این حرفش خشم تمام وجودم رو گرفته بود اگه مامانم من و از خونه بیرون نمیکرد الان مجبور نبودم با هوتارو ازدواج کنم
ا/م:دخترم بیا لباس عروست رو بپوش یکم دیگه مراسم شروع میشه
ا/ت:باشه
داخل اتاق پرو رفتم به شکمم که بالا زده بود نگاه کردم
ا/ت:مامانی دلم میخواست با بابات زندگی کنی من و ببخش ولی قول میدم یه روز بابات میاد دنبالمون
نزدیک بغضم بشکنه ولی اینطوری آرایشم خراب میشد پس جلوی خودم رو گرفتم و لباس عروس رو پوشیدم وقتی بیرون اومدم مادرم دست گل رو به دستم داد انگار میخواست از خوشحالی گریه کنه
ا/م:شوهرت پایین منتظرته برو
ا/ت:باشه
آروم از خونه بیرون اومدم هوتارو با یه ماشین لاکچری در خونه وایساده بود
ا/ت:همسر من چقدر زیبا شدی
و یه بوسه روی پیشونیم کاشت
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم داخل کل راه هوتارو مدام از زندگیمون حرف میزد منم مجبور بودم یه لبخند مصنوعی بزنم تا به تالار عروسی رسیدیم
هوتارو:پیاده شو عزیزم
برام در ماشین رو باز کرد و پیاده شدم دستام رو دور بازوش حلقه کردم وارد تالار شدیم و قدم میزاشتیم همه نگاهمون میکردن بعضی ها حسرت میخوردن بعضی ها هم خوشحال بودن ولی تنها کسی که توی دلش غم بود من بودم.....
ا/ت ویو
مومو مدام حرف میزد اگه حرف شمار میزاشتی جلوش میسوخت مادرم هم مدام قربون صدقم میرفت من نمیخواستم با هوتارو ازدواج کنم ولی اون از بچگی من و دوست داشت
فلش بک به ده سال پیش
هوتارو:ا/ت میشه یه چیزی بگم
یه انگشتر در میاره و جلوتون می زاره
هوتارو:با من ازدواج میکنی؟
ا/ت:هوتارو ما هنوز برای این چیزا خیلی کوچیکیم وقتی بزرگ شدیم راجبش حرف میزنیم
برگشتن به زمان حال
بعد چند دقیقه مومو کار موهام رو تموم کرد
مومو:خوب حالا نوبت آرایشه من میدونم چه نوع آرایشی بهت میاد
بعد هم یه چشمک زد حدود بیست دقیقه روی صورتم کار کرد
مومو:تموم شد تو واقعا قشنگی هوتارو
لیاقت تو رو نداره
ا/م:مومو هوتارو و ا/ت برای هم ساخته شدن
با این حرفش خشم تمام وجودم رو گرفته بود اگه مامانم من و از خونه بیرون نمیکرد الان مجبور نبودم با هوتارو ازدواج کنم
ا/م:دخترم بیا لباس عروست رو بپوش یکم دیگه مراسم شروع میشه
ا/ت:باشه
داخل اتاق پرو رفتم به شکمم که بالا زده بود نگاه کردم
ا/ت:مامانی دلم میخواست با بابات زندگی کنی من و ببخش ولی قول میدم یه روز بابات میاد دنبالمون
نزدیک بغضم بشکنه ولی اینطوری آرایشم خراب میشد پس جلوی خودم رو گرفتم و لباس عروس رو پوشیدم وقتی بیرون اومدم مادرم دست گل رو به دستم داد انگار میخواست از خوشحالی گریه کنه
ا/م:شوهرت پایین منتظرته برو
ا/ت:باشه
آروم از خونه بیرون اومدم هوتارو با یه ماشین لاکچری در خونه وایساده بود
ا/ت:همسر من چقدر زیبا شدی
و یه بوسه روی پیشونیم کاشت
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم داخل کل راه هوتارو مدام از زندگیمون حرف میزد منم مجبور بودم یه لبخند مصنوعی بزنم تا به تالار عروسی رسیدیم
هوتارو:پیاده شو عزیزم
برام در ماشین رو باز کرد و پیاده شدم دستام رو دور بازوش حلقه کردم وارد تالار شدیم و قدم میزاشتیم همه نگاهمون میکردن بعضی ها حسرت میخوردن بعضی ها هم خوشحال بودن ولی تنها کسی که توی دلش غم بود من بودم.....
۱۰.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.