تفرقه..
تفرقه..
$$$$$$$$$$$$$$$
پارت¹⁵
یانگمی که انگار تازه از این ماجرا ها خبردار شده بود اومد پایین و وقتی بورام و با اون وضعیتش دید زود کمکش کرد برن بالا و منم رفتم سراغ اون عوضی.
÷ببینم توی .... اینجا چیکار میکنی؟
€م..من..اومده بودم تو رو ببینم..باهات کار داشتم.
÷اون دختر و پسری که اومدن و نمیشناختی؟
€ن..نه
÷پس چرا جونگکوک میخواست بزنتت؟
€نمیدونم
÷دروغگو
€چرا؟
÷اگه جونگکوک و بورام و نمیشناختی باید میگفتی اصلا جونگکوک کی هست..ولی اینکه گفتی نمیدونم یعنی داری نقش بازی میکنی..برو بیرون..اصلا حوصلت و ندارم امروز سالگرد فوت بابامه و تو مثل قوزبالاقوز شدی..گورتو گم کن و بعدا هم نیا..دیدی که جونگکوک میخواست چیکارت کنه..گمشو.
ویو جونگکوک
دیگه واقعا داشتم رد میدادم..اون لاشی اینجا چی میگفت..از کجا میدونست ما اینجاییم..اینا تمام سوال های بی جواب ذهنم بود.داشتم با خودم فکر میکردم که صدای بسته شدن در حیاط و بعدشم ورود یانگهی من و به خودم اورد.
÷پسرهی..اَههههه
+چیشد؟
÷بیرونش کردم.
+بورام..بریم دیگه..بورام؟
×بورام خوابه..شما یونا رو ببرید..تا وقتی یونا پیش شما باشه پدرش جرات نمیکنه بیاد.
÷پدرش؟پدرش سویونه؟
×اره..البته پدر سابقش..بعد برات توضیح میدم.
رفتم طبقه ی بالا و دیدم بورام خوابه و یونا داره کنارش روی تخت گریه میکنه..رفتم نشستم کنار بورام و یونا رو گذاشتم رو پام.
+چیشده خانوم کوچولو؟
یونا:(گریه)ما..ما..نیییی(گریه)
همونطور که با انگشتم اشکاش و پاک میکردم گفتم:
+مامانی چی؟چرا این پرنسس خوشگل داره صورت خودشو زشت میکنه؟
یونا:مامانی....
🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭
حمایتا به چوخخ رفته
$$$$$$$$$$$$$$$
پارت¹⁵
یانگمی که انگار تازه از این ماجرا ها خبردار شده بود اومد پایین و وقتی بورام و با اون وضعیتش دید زود کمکش کرد برن بالا و منم رفتم سراغ اون عوضی.
÷ببینم توی .... اینجا چیکار میکنی؟
€م..من..اومده بودم تو رو ببینم..باهات کار داشتم.
÷اون دختر و پسری که اومدن و نمیشناختی؟
€ن..نه
÷پس چرا جونگکوک میخواست بزنتت؟
€نمیدونم
÷دروغگو
€چرا؟
÷اگه جونگکوک و بورام و نمیشناختی باید میگفتی اصلا جونگکوک کی هست..ولی اینکه گفتی نمیدونم یعنی داری نقش بازی میکنی..برو بیرون..اصلا حوصلت و ندارم امروز سالگرد فوت بابامه و تو مثل قوزبالاقوز شدی..گورتو گم کن و بعدا هم نیا..دیدی که جونگکوک میخواست چیکارت کنه..گمشو.
ویو جونگکوک
دیگه واقعا داشتم رد میدادم..اون لاشی اینجا چی میگفت..از کجا میدونست ما اینجاییم..اینا تمام سوال های بی جواب ذهنم بود.داشتم با خودم فکر میکردم که صدای بسته شدن در حیاط و بعدشم ورود یانگهی من و به خودم اورد.
÷پسرهی..اَههههه
+چیشد؟
÷بیرونش کردم.
+بورام..بریم دیگه..بورام؟
×بورام خوابه..شما یونا رو ببرید..تا وقتی یونا پیش شما باشه پدرش جرات نمیکنه بیاد.
÷پدرش؟پدرش سویونه؟
×اره..البته پدر سابقش..بعد برات توضیح میدم.
رفتم طبقه ی بالا و دیدم بورام خوابه و یونا داره کنارش روی تخت گریه میکنه..رفتم نشستم کنار بورام و یونا رو گذاشتم رو پام.
+چیشده خانوم کوچولو؟
یونا:(گریه)ما..ما..نیییی(گریه)
همونطور که با انگشتم اشکاش و پاک میکردم گفتم:
+مامانی چی؟چرا این پرنسس خوشگل داره صورت خودشو زشت میکنه؟
یونا:مامانی....
🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭
حمایتا به چوخخ رفته
۳.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.