Vampire and human love Part 11
با اینکه داشتم میخندیدم گفتم
ا.ت«پاشید پاشید... سرورتون معذبه.. مگ نه کوک؟
کوک«ب.. بله
بعد صد سال تلاش بچها یخشون آب شد و به حالت عادی برگشتیم...کلی حرف زدیم و همه از کوک خوششون اومده بود...
هان بیول«خوب عزیزم...ما دیگ باید بریم.. ساعت نهئه
تا اینو گفتن برق از سر منو کوک پرید
ا.ت «واییی ما باید بریمممم..
دست کوکو گرفتمو به سرعت جت به سمت سالن رفتیم.. وقتی با قیافه عصبانی مامانم روبرو شدم خیلی ترسیدم
ا.ت«خوب، الان ممکنه بمیریم...میشه یکم از بودا دعای بخشش کنی؟
کوک«حتما...
کانگ هی«شانس اوردید.. الان باید سخنرانی کنید..بعدا باید صحبت کنیم
ا.ت«جون سالم ب در بردیم...
خدمتکار«زوج تازه ما.. پرنسس کیم ا.ت و پرنس جئون جونگکوک وارد میشوند...
آروم به بالا رفتیم...اول من بحرفم نه؟ خوب اوکیــ
ا.ت«درود! از تک تک شما بسیار متشکرم که به اینجا اومدید،ما امروز جمع شدیم تا پیوند من و همسر آینده ام پرنس جئون را جشن بگیریم.. اما فقط من نیستم... تمامی ما امشب به هم پیوند میخوریم، ما برای هم هستیم.. از شما ممنونم که وقتتون را برایم گذاشتید... خدانگهدار
همه شروع کردن به دست زدن و از سکو رفتیم پایین...
ینفر کشوندم سمت خودش
مرده«خیلی تغییر کردی ا.ت.. خیلی... قبلا هیچ احساسی جز تنفر توی چشمات نبود! اما حالا، خوشحالی پر از چشات شده... خیلی بیشتر حرف میزنی!
میخاستم حرفی بزنم ک میون جمعیت گمش کردم... اما درست میگفت، من واقعا تغییر کردم.. اینو مدیون کیَم؟ کوک؟ نه بابا!بین مهمونا میچرخیدمو خنده هاشونو میدیدم...
«پرش زمانی صبح ساعت 8»
با نوز خورشید چشمامو باز کردم... لبخندی زدمو کش و قوسی به بدنم دادم...یه حموم کوچیک رفتم، موهامو خشک کردم و آرایش ملیحی کردم.. درو ک باز کردم با نحسی روبرو شدم.. خوب ازونجایی ک میبینم روز مسخره ایه...
ا.ت«چرا اینجایی؟
لیا«نباید خوشحال شی؟ نه باید ناراحت شی... من قراره کوک رو برای خودم بکنم
ا.ت«چرا ولم نمیکنی؟ ول کن.. برو یه کشور دیگه.. برو اونجا و زندگی کن
لیا«عه عه.. بازم ک نگاهات پر تنفر شد.. فک کنم وقتی من پیشتم اینجوری ای نه؟ خوب قراره هیچ حسی جز تنفر تو چشمات نیاد خوشگلم...کوک رو با زبون خوش بزار کنار، مگرنه خونت پای خودته
کوک«چخبره اینجا؟خانم پرنسس لطفا پاتونو از گلیمتون فراتر نکشید... در ضمن با همسرم اینجوری حرف نزنید
لیا«کی گفت همسرت؟بزودی عاشق من میشی...
کوک«ترجیح میدم بمیرم تا اینکه عاشقت بشم... احترامم حدی داره، نبینمت
شنیدن کلمه همسر از کوک حس جالب و جدیدی داشت
ا.ت«همسر؟ توام ارور دادیا
کوک«بگم همسر قلابی؟
ا.ت«هیییش... ولش کن اوپا
کوک«اینو ک گفتی ینی قشششنگ میدونی من از اوپا متنفرم نه؟
ا.ت«من آدم اجباز و رو مخیم.. دلتم بخااااد
کوک«بگذریم...چرا انقد ناراحتی؟
مچمو گرفت...:)
ا.ت«پاشید پاشید... سرورتون معذبه.. مگ نه کوک؟
کوک«ب.. بله
بعد صد سال تلاش بچها یخشون آب شد و به حالت عادی برگشتیم...کلی حرف زدیم و همه از کوک خوششون اومده بود...
هان بیول«خوب عزیزم...ما دیگ باید بریم.. ساعت نهئه
تا اینو گفتن برق از سر منو کوک پرید
ا.ت «واییی ما باید بریمممم..
دست کوکو گرفتمو به سرعت جت به سمت سالن رفتیم.. وقتی با قیافه عصبانی مامانم روبرو شدم خیلی ترسیدم
ا.ت«خوب، الان ممکنه بمیریم...میشه یکم از بودا دعای بخشش کنی؟
کوک«حتما...
کانگ هی«شانس اوردید.. الان باید سخنرانی کنید..بعدا باید صحبت کنیم
ا.ت«جون سالم ب در بردیم...
خدمتکار«زوج تازه ما.. پرنسس کیم ا.ت و پرنس جئون جونگکوک وارد میشوند...
آروم به بالا رفتیم...اول من بحرفم نه؟ خوب اوکیــ
ا.ت«درود! از تک تک شما بسیار متشکرم که به اینجا اومدید،ما امروز جمع شدیم تا پیوند من و همسر آینده ام پرنس جئون را جشن بگیریم.. اما فقط من نیستم... تمامی ما امشب به هم پیوند میخوریم، ما برای هم هستیم.. از شما ممنونم که وقتتون را برایم گذاشتید... خدانگهدار
همه شروع کردن به دست زدن و از سکو رفتیم پایین...
ینفر کشوندم سمت خودش
مرده«خیلی تغییر کردی ا.ت.. خیلی... قبلا هیچ احساسی جز تنفر توی چشمات نبود! اما حالا، خوشحالی پر از چشات شده... خیلی بیشتر حرف میزنی!
میخاستم حرفی بزنم ک میون جمعیت گمش کردم... اما درست میگفت، من واقعا تغییر کردم.. اینو مدیون کیَم؟ کوک؟ نه بابا!بین مهمونا میچرخیدمو خنده هاشونو میدیدم...
«پرش زمانی صبح ساعت 8»
با نوز خورشید چشمامو باز کردم... لبخندی زدمو کش و قوسی به بدنم دادم...یه حموم کوچیک رفتم، موهامو خشک کردم و آرایش ملیحی کردم.. درو ک باز کردم با نحسی روبرو شدم.. خوب ازونجایی ک میبینم روز مسخره ایه...
ا.ت«چرا اینجایی؟
لیا«نباید خوشحال شی؟ نه باید ناراحت شی... من قراره کوک رو برای خودم بکنم
ا.ت«چرا ولم نمیکنی؟ ول کن.. برو یه کشور دیگه.. برو اونجا و زندگی کن
لیا«عه عه.. بازم ک نگاهات پر تنفر شد.. فک کنم وقتی من پیشتم اینجوری ای نه؟ خوب قراره هیچ حسی جز تنفر تو چشمات نیاد خوشگلم...کوک رو با زبون خوش بزار کنار، مگرنه خونت پای خودته
کوک«چخبره اینجا؟خانم پرنسس لطفا پاتونو از گلیمتون فراتر نکشید... در ضمن با همسرم اینجوری حرف نزنید
لیا«کی گفت همسرت؟بزودی عاشق من میشی...
کوک«ترجیح میدم بمیرم تا اینکه عاشقت بشم... احترامم حدی داره، نبینمت
شنیدن کلمه همسر از کوک حس جالب و جدیدی داشت
ا.ت«همسر؟ توام ارور دادیا
کوک«بگم همسر قلابی؟
ا.ت«هیییش... ولش کن اوپا
کوک«اینو ک گفتی ینی قشششنگ میدونی من از اوپا متنفرم نه؟
ا.ت«من آدم اجباز و رو مخیم.. دلتم بخااااد
کوک«بگذریم...چرا انقد ناراحتی؟
مچمو گرفت...:)
۱۲.۱k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.