♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪خیلی دلت میخواست اذیتش کنی... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝
parts:۳★
ویو سویا
منو ماریکا رسیدیم و وسایل هارو چیدیم ماریکا ی چیزی گفت
ماریکا: راست لباس میخوای چی بپوشی؟
سویا: ی چیزه سیاه میپوشم که فهمیه چمه
گیرمو ماریکا انجام داد که ساعت ۹ شد خون مصنوعی ریخ به دماغمو لب و کلا زخمی اینا بودم بخش زمین بودم بچه ها هم اون پشت بودن که...
ویو یونگی
تو ماشین دلم برای کیتیم تنگ شده بود چون از دبروز میخپام ببینمش ی دسته گل هم خریدم براش تو چون امروز سالگرد ازدواجمون:) خیلی دلم میخواد ببینمش. ماریکا بهم زنگ نمیدونم چرا زنگ زده جواب دادم
ماریکا: یونگییی
یونگی: بله چیشده سکته کردم؟؟
ماریکا: باید بیای خونه سویا زخمی شده خونی شده بخش زمین افتاده اومدم خونه دیدم اینظوری افتاده... سریع بیا خونهه*گریه ترس*
وقتی اینو گف گوشیو قطع کردم... ی لحظه شک بهم وارد شد که چرا تو روز سالگرد ازدواجمون؟ چرا اخه؟ سریع گاز دادم تا خودمو برسونم خونه از ترس که دستام میلرزیدن دیه...
*دو دقیقه بعد*
وقتی رسیدم خونه در ماشینو سفت بشتم به در خونه رو باز کردم سریع دویدم به راه پله ها که وقتی رسیدم سریع درو باز کردم که... ماریکا داره اونطرف داره گریه میکمه وتی ماریکا رو دیدم. چشمم به سویا خورد به فرشته ی بی جون.. سریع رفتم گرفتمش
یونگی: سویاااا*داد*
ماریکا اونطرف داره گریه میکنه
یونگی: سویا بلند شو پدصگگگ تو نمیتونی همین طوری بمیریی *بغض داد*
ماریکا: بلند نمیشه..
یونگی: سویا لطفا بلند شو ماریکا به جای گریه کردن زنگ بزن بیمارستانننننننن*گریه داد شدید*
ماریکا: زنگ زدم دارن میان*گریه*
وقتی توی صورتش گریه میکردم بغلم کرد
ویو سویا
وقت داشت گریه میکرد خیل بغضم گرفت نباید همچنین شوخی رو باهاش میکردم... بغلش کردم
یونگی: واسا چییی؟؟
از اون پشت چراغ ها روشن شدن و کیکو شمع اوردن
بلند شدم
سویا: سوپرایز سالگرد ازدواجمون مبارکککک
یونگی: این جه شوخی بود باهم کردیی هاا سویاا؟؟ لعنتیا احمق
سویا: ببخشید واقعا نمیدونسم اینطور میشه
یونگی: ول کن سالگرد مالگرد اینطور نمیگرن *داد*
یونگی از خونه رف سریع و...
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪خیلی دلت میخواست اذیتش کنی... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝
parts:۳★
ویو سویا
منو ماریکا رسیدیم و وسایل هارو چیدیم ماریکا ی چیزی گفت
ماریکا: راست لباس میخوای چی بپوشی؟
سویا: ی چیزه سیاه میپوشم که فهمیه چمه
گیرمو ماریکا انجام داد که ساعت ۹ شد خون مصنوعی ریخ به دماغمو لب و کلا زخمی اینا بودم بخش زمین بودم بچه ها هم اون پشت بودن که...
ویو یونگی
تو ماشین دلم برای کیتیم تنگ شده بود چون از دبروز میخپام ببینمش ی دسته گل هم خریدم براش تو چون امروز سالگرد ازدواجمون:) خیلی دلم میخواد ببینمش. ماریکا بهم زنگ نمیدونم چرا زنگ زده جواب دادم
ماریکا: یونگییی
یونگی: بله چیشده سکته کردم؟؟
ماریکا: باید بیای خونه سویا زخمی شده خونی شده بخش زمین افتاده اومدم خونه دیدم اینظوری افتاده... سریع بیا خونهه*گریه ترس*
وقتی اینو گف گوشیو قطع کردم... ی لحظه شک بهم وارد شد که چرا تو روز سالگرد ازدواجمون؟ چرا اخه؟ سریع گاز دادم تا خودمو برسونم خونه از ترس که دستام میلرزیدن دیه...
*دو دقیقه بعد*
وقتی رسیدم خونه در ماشینو سفت بشتم به در خونه رو باز کردم سریع دویدم به راه پله ها که وقتی رسیدم سریع درو باز کردم که... ماریکا داره اونطرف داره گریه میکمه وتی ماریکا رو دیدم. چشمم به سویا خورد به فرشته ی بی جون.. سریع رفتم گرفتمش
یونگی: سویاااا*داد*
ماریکا اونطرف داره گریه میکنه
یونگی: سویا بلند شو پدصگگگ تو نمیتونی همین طوری بمیریی *بغض داد*
ماریکا: بلند نمیشه..
یونگی: سویا لطفا بلند شو ماریکا به جای گریه کردن زنگ بزن بیمارستانننننننن*گریه داد شدید*
ماریکا: زنگ زدم دارن میان*گریه*
وقتی توی صورتش گریه میکردم بغلم کرد
ویو سویا
وقت داشت گریه میکرد خیل بغضم گرفت نباید همچنین شوخی رو باهاش میکردم... بغلش کردم
یونگی: واسا چییی؟؟
از اون پشت چراغ ها روشن شدن و کیکو شمع اوردن
بلند شدم
سویا: سوپرایز سالگرد ازدواجمون مبارکککک
یونگی: این جه شوخی بود باهم کردیی هاا سویاا؟؟ لعنتیا احمق
سویا: ببخشید واقعا نمیدونسم اینطور میشه
یونگی: ول کن سالگرد مالگرد اینطور نمیگرن *داد*
یونگی از خونه رف سریع و...
۷.۹k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.