بیبی نیمه خون آشام پارت ¹⁴
بیبی نیمه خون آشام پارت ¹⁴
چویا : ب..ا...ش...ه
دازای : آفرین
دازای : بیا بریم تو اتاق
چویا : ......
☆ چویا پست سر دازای حرکت کرد و قدم زنان به طرف اتاق رفتن چویا خیلی گشنش بود ولی به روی خودش نمیوورد مس باید تحمل میکرد تا یه چی بهش بدن بخوره به دو قدمی در اتاق رسیدن که دازای گفت : این اتاق از این به بعد واسه من و تو عه البته واسه منه ولی اتاق تو هم هست به اندازه کافی جا داره و در اتاق رو باز کرد
[ از زبان چویا ]
داخل اتاق ساده بود یه تخت بزرگ کرمی و قهوه ای رنگ کنار پنجره آخر اتاق بود کنارش سمت راست یه در داشت به طرف دستشویی و حمام سمت چپ یه پنجره بود که کنارش به دیوار های سمت چپ کمد نصب شده بود کنار کمد یه مبل دراز قهوه ای رنگ با دو تا بالشت سفید قهوه ای بود رو به روش آن طرف یه میز مطالعه و رو دیوار ها عکس ها و قاب های نقاشی زیبایی بود یک فرش کوچک هم روی زمین با رنگ اتاق ست شده بود اتاق آرامش بخشی بود ولی صبر کن این کجاش واسه من جا داره🤨 البته فقط یه جا داشته بخوابم بسه که فکر کنم رو مبله هعییییی تا زندگیم رو روال رفته بودا چرا اینطوری شد 😞 هوففففف
دازای : تا کی میخوای به یه جا زل بزنی تموم شد ؟
چویا : امم اتاق خوبیه ☺️
دازای : عژبببب خیلیا میگن به مقامم نمیخوره این اتاق ولی خب خیلی خوبه به نظرم......
☆ چویا که تو افکار خودش بود و اصلا به حرف دازای گوش نمیداد چشمش به پنجره ای خورد که کنار تخته پرده کنار زده شده بود میتونست اون بیرون رو ببینه ولی فقط یه باغ بود با یه درخت سیب وسطش و گل های رز کنارش ، چویا تا گل های رز رو دید به فکر این افتاد که یه بار حداقل از نزدیک بتونه ببینتشون و به طرف پنجره حرکت کرد با این کار دازای فهمید که چویا هیچ اهمیتی به حرفش نمیده و به طرف چویا حرکت کرد و گفت : هوی تو
چویا : ب..ب..بله 😶
دازای یک سیلی بهش زد و عصبانیت گفت : فکر کردی خونه عمته به حرفام گوش نمیدی بیچاره از این به بعد قوانینی داریم فهمیدی بچه
چویا : بله
دازای : آفرین ، اول از همه حق نداری از ۲ سانتی متری من بیشتر ازم دور بشی
چویا : .....
دازای : دوم هرچی گفتم میگی چشم و انجامش میدی حتی اگر دستور مرگت باشه
چویا : .......
دازای : با تو بودما
چویا : چشم
دازای : و سوم رو بعدا بهت میگم
چویا : چشم
دازای : آفرین حالا اسمت چیه ؟
چویا : چویا
دازای : میتونی منو ارباب صدا کنی
چویا : چشم
دازای : آفرین حالا بدو بریم یه چی بخوریم گشنمه
چویا : چشم
دازای : اهه حالا نگفتم هر چی گفتم بگو چشم که هی چشم چشم چشم
چویا : سعی میکنم در موقعیت های مناسب بگم
دازای : آفرین بریم
__________________//_____//_______
★ ادامه دارد ★
پارت طولانی دادم 😊😁
چویا : ب..ا...ش...ه
دازای : آفرین
دازای : بیا بریم تو اتاق
چویا : ......
☆ چویا پست سر دازای حرکت کرد و قدم زنان به طرف اتاق رفتن چویا خیلی گشنش بود ولی به روی خودش نمیوورد مس باید تحمل میکرد تا یه چی بهش بدن بخوره به دو قدمی در اتاق رسیدن که دازای گفت : این اتاق از این به بعد واسه من و تو عه البته واسه منه ولی اتاق تو هم هست به اندازه کافی جا داره و در اتاق رو باز کرد
[ از زبان چویا ]
داخل اتاق ساده بود یه تخت بزرگ کرمی و قهوه ای رنگ کنار پنجره آخر اتاق بود کنارش سمت راست یه در داشت به طرف دستشویی و حمام سمت چپ یه پنجره بود که کنارش به دیوار های سمت چپ کمد نصب شده بود کنار کمد یه مبل دراز قهوه ای رنگ با دو تا بالشت سفید قهوه ای بود رو به روش آن طرف یه میز مطالعه و رو دیوار ها عکس ها و قاب های نقاشی زیبایی بود یک فرش کوچک هم روی زمین با رنگ اتاق ست شده بود اتاق آرامش بخشی بود ولی صبر کن این کجاش واسه من جا داره🤨 البته فقط یه جا داشته بخوابم بسه که فکر کنم رو مبله هعییییی تا زندگیم رو روال رفته بودا چرا اینطوری شد 😞 هوففففف
دازای : تا کی میخوای به یه جا زل بزنی تموم شد ؟
چویا : امم اتاق خوبیه ☺️
دازای : عژبببب خیلیا میگن به مقامم نمیخوره این اتاق ولی خب خیلی خوبه به نظرم......
☆ چویا که تو افکار خودش بود و اصلا به حرف دازای گوش نمیداد چشمش به پنجره ای خورد که کنار تخته پرده کنار زده شده بود میتونست اون بیرون رو ببینه ولی فقط یه باغ بود با یه درخت سیب وسطش و گل های رز کنارش ، چویا تا گل های رز رو دید به فکر این افتاد که یه بار حداقل از نزدیک بتونه ببینتشون و به طرف پنجره حرکت کرد با این کار دازای فهمید که چویا هیچ اهمیتی به حرفش نمیده و به طرف چویا حرکت کرد و گفت : هوی تو
چویا : ب..ب..بله 😶
دازای یک سیلی بهش زد و عصبانیت گفت : فکر کردی خونه عمته به حرفام گوش نمیدی بیچاره از این به بعد قوانینی داریم فهمیدی بچه
چویا : بله
دازای : آفرین ، اول از همه حق نداری از ۲ سانتی متری من بیشتر ازم دور بشی
چویا : .....
دازای : دوم هرچی گفتم میگی چشم و انجامش میدی حتی اگر دستور مرگت باشه
چویا : .......
دازای : با تو بودما
چویا : چشم
دازای : و سوم رو بعدا بهت میگم
چویا : چشم
دازای : آفرین حالا اسمت چیه ؟
چویا : چویا
دازای : میتونی منو ارباب صدا کنی
چویا : چشم
دازای : آفرین حالا بدو بریم یه چی بخوریم گشنمه
چویا : چشم
دازای : اهه حالا نگفتم هر چی گفتم بگو چشم که هی چشم چشم چشم
چویا : سعی میکنم در موقعیت های مناسب بگم
دازای : آفرین بریم
__________________//_____//_______
★ ادامه دارد ★
پارت طولانی دادم 😊😁
۵۷۰
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.