پارت = ۵۱
تقاص دوستی
سر میز ناحار نشسته بودیم ، بابام خیلی سخت داشت طوری رفتار میکرد که مثلا خیلی منو دوست داره ، اهمیتی ندادم و با چنگال ماکارونی رو بالا و پایین کردم .
/اره شرکت .... خیلی سود زیادی داره .
_مخصوصا اگه روش سرمایه گذاری کننین ، ولی اول پول زیاد نزارین .....
_اون لیوان ابو میدی ؟
_اوا !! ابو میدی .
برگشتم سمت صدا کوک دستشو پشت صندلیم گذاشته بود و با حالت مهربونی سرشو خم کرده بود و ازم میخواست ظرف ابو بدم بهش .
+باشه ، بیا .
ظرفو بهش دادم و دوباره مشغول ور رفت با غذام شدم .
ولی صدای جیهوب منو از فکر دراورد .
~از غذا خوشت نمیاد ؟
+نه خوبه ، فقط گشنم نیست .
~انگار فکرت مشغوله .
+نه چیزی نیست .
بعد سرمو خم کردم و دستمو کنار لبم گرفتم و درگوشی گفتم .
+انگار بابا میخواد توی مسئله ی مهمی سرمایه گذاری که ، فقط نخواستم مزاحم تفکرات تاجرانش بشم .
ولی جیهوب تلخ خنده ای کرد و جواب داد .
~اره ، فکنم با فروختن خونه بتونه .
اره همه دیگه این ادمو میشناسن هیچ غلطی برای زندگیش نکرد ، الان فقط بلده زبون بازی کنه ، ازت متنفرم !!!!
/اره از همون اولم میدونستم که درس نمیخونه و ول میکنه ، ولی اصلا فکرشم نمیکردم عاشق کسی بشه .
هه عاشق کسی بشه بهتره بدونی هنوزم عاشق نشدم ، برای اما خیلی جالب بود که من تاحالا با کسی قرار نزاشتم خودشم فقط یه بار رفت سر یه قرار از پیش تعیین شده و دلشو زد ولی بازم وقتی باهم میرفتیم بیرون ممکن بود روی بعضیا کراش بزنه ولی من نه شاید تنها دلیل نبود اعتماد به ادمای جدید بود .
+همچینم مطمئن نباش .
بابام با تعجب برگشت سمتم یعنی همشون همین کارو کردن یهو ۳ تا چشم به من زل زدن.
/منظورت چیه دخترم ؟
با گفت این حرف و پرسیدن بابام ، حس کردم چیزی داری پامو فشار دادم ، مطمئن بودم قراره یه همچین چیزی ببینم .
کوک دستشو از زیر دامنم رد کرده بود و دستش روی رونم بود ، با بیشترین فشار ممکن فشار میداد ، حس کردم الانه که یه تیکه از گوشتم کنده بشه ، سوال بابامو با تعجب تکرار کرد .
_منظورت چی بود ؟(لحن اروم )
+شوخی کردم ، وگرنه بعد از یک سال و گذروندن زمان های خوش مگه دیونم ، شما با خودتون چی فکر کردین ها؟
با لبخند گفتم و بعد دستمو از پشت گردنش تا موهاش بالا و پایین کردم .
همون حالت کسل کننده همیشه گی برگشت .
موقع رفتنشون رسیده بود ، دم در وایساده بودیم ، سرمو چرخوندم ، واه چطوری بابام به این بادیگارداییی که کل عمارتو پر کردن دقت نکرد ، فکرشو میکردم اصلا براش مهم نیست دخترش با کی زندگی کنه فقط میخواست دیگه منی توی خونه نباشم که الان به خواستش رسیده .
ادامه دارد....
سر میز ناحار نشسته بودیم ، بابام خیلی سخت داشت طوری رفتار میکرد که مثلا خیلی منو دوست داره ، اهمیتی ندادم و با چنگال ماکارونی رو بالا و پایین کردم .
/اره شرکت .... خیلی سود زیادی داره .
_مخصوصا اگه روش سرمایه گذاری کننین ، ولی اول پول زیاد نزارین .....
_اون لیوان ابو میدی ؟
_اوا !! ابو میدی .
برگشتم سمت صدا کوک دستشو پشت صندلیم گذاشته بود و با حالت مهربونی سرشو خم کرده بود و ازم میخواست ظرف ابو بدم بهش .
+باشه ، بیا .
ظرفو بهش دادم و دوباره مشغول ور رفت با غذام شدم .
ولی صدای جیهوب منو از فکر دراورد .
~از غذا خوشت نمیاد ؟
+نه خوبه ، فقط گشنم نیست .
~انگار فکرت مشغوله .
+نه چیزی نیست .
بعد سرمو خم کردم و دستمو کنار لبم گرفتم و درگوشی گفتم .
+انگار بابا میخواد توی مسئله ی مهمی سرمایه گذاری که ، فقط نخواستم مزاحم تفکرات تاجرانش بشم .
ولی جیهوب تلخ خنده ای کرد و جواب داد .
~اره ، فکنم با فروختن خونه بتونه .
اره همه دیگه این ادمو میشناسن هیچ غلطی برای زندگیش نکرد ، الان فقط بلده زبون بازی کنه ، ازت متنفرم !!!!
/اره از همون اولم میدونستم که درس نمیخونه و ول میکنه ، ولی اصلا فکرشم نمیکردم عاشق کسی بشه .
هه عاشق کسی بشه بهتره بدونی هنوزم عاشق نشدم ، برای اما خیلی جالب بود که من تاحالا با کسی قرار نزاشتم خودشم فقط یه بار رفت سر یه قرار از پیش تعیین شده و دلشو زد ولی بازم وقتی باهم میرفتیم بیرون ممکن بود روی بعضیا کراش بزنه ولی من نه شاید تنها دلیل نبود اعتماد به ادمای جدید بود .
+همچینم مطمئن نباش .
بابام با تعجب برگشت سمتم یعنی همشون همین کارو کردن یهو ۳ تا چشم به من زل زدن.
/منظورت چیه دخترم ؟
با گفت این حرف و پرسیدن بابام ، حس کردم چیزی داری پامو فشار دادم ، مطمئن بودم قراره یه همچین چیزی ببینم .
کوک دستشو از زیر دامنم رد کرده بود و دستش روی رونم بود ، با بیشترین فشار ممکن فشار میداد ، حس کردم الانه که یه تیکه از گوشتم کنده بشه ، سوال بابامو با تعجب تکرار کرد .
_منظورت چی بود ؟(لحن اروم )
+شوخی کردم ، وگرنه بعد از یک سال و گذروندن زمان های خوش مگه دیونم ، شما با خودتون چی فکر کردین ها؟
با لبخند گفتم و بعد دستمو از پشت گردنش تا موهاش بالا و پایین کردم .
همون حالت کسل کننده همیشه گی برگشت .
موقع رفتنشون رسیده بود ، دم در وایساده بودیم ، سرمو چرخوندم ، واه چطوری بابام به این بادیگارداییی که کل عمارتو پر کردن دقت نکرد ، فکرشو میکردم اصلا براش مهم نیست دخترش با کی زندگی کنه فقط میخواست دیگه منی توی خونه نباشم که الان به خواستش رسیده .
ادامه دارد....
۳.۵k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.