یک روز...!
به نام خدا
یک روز سرد زمستانی بی خبر از همه جا و همه کس غیب خواهم شد.
بدون اطلاع از هر چیز غیب خواهم شد و شما هرگز نخواهید دید که چگونه با اشک از همه شما خداحافظی کردم.
شماها فقط نوشته های بلند و کوتاه مرا می خوانید و میخندیدو با خود می گویید:«
_ یادش بخیر خاطرات خوبی با او نداشتم اما هنوز هم دوستش دارم.»
ومن جوش می آورم و در ذهنم خاطرات خوبم را با شما مرور میکنم و با خود میگویم:«
_ نمک نشناس.»
شاید اوایل با خود بگویید:«_ لابد شکست عشقی خورده یا شاید هم یه گندی بالا آورد و حالا هم فرار کرده.»
اما بعد از خواندن نوشته های من متوجه میشوید که درد من از شما بوده است نه از جامعه.
با دلی پر دفتر را گذاشتم و رفتم دم در.
یک بار دیگر به کل خانه ام نگاهی انداختم زیرا مطمئن بودم دلم برایش تنگ خواهد شد.
چشمان پرم بالاخره با هقی کوتاه و یواش خالی شد و اشکانم شروع به باریدن کردند.
سریع بیرون آمده و از خانه ام دور شدم.
~یک سال بعد~
از فکر کردن به گذشته دست کشیده و بلند شدم.
از اتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم پارچ آب یخ را از درون یخچال بیرون آوردم و لیوانی برای خودم ریختم.
در حال خوردن آب بودم که چشمانم به ساعت خورد و این باعث شد آب در گلویم گیر کند.
با سرفه خودم را به اتاقم رساندم امروز یک سخنرانی مهم داشتم و حال ممکن بود دیر برسم و این یعنی بی نظمی.
بیخیال دوش گرفتن شدم و شروع کردم به آماده شدن.
همین حالا هم زمان کم بود پس سریع موهای کوتاهم را شونه زدم و یک تیپ رسمی قهوه ای، مشکی زدم.
از خانه خارج شدم یکی از بادیگارد هایم به همراه راننده جلوی در خانه منتظرم بودند.
بقیه آنها به محض دیدن من صاف ایستادند و با دست مرا به سمت لیموزین راهنمایی کردند.
چند قدم از خانه ام دور شدم و به برای چند ثانیه به خانه ام خیره شدم.
در این چند ثانیه تمام این یکسال از جلوی چشمانم گذشت: تمام شب بیداری هایم، تمام زحمت هایم و تمام تلاش هایم به صورت یک فیلم از جلوی چشمام رد شد.
چشمان خیره ام را از خانه ام گرفتم و یاد خانه ی قدیمی ام افتادم خانه ای که یک روز گفته بودم دلم برایش تنگ میشود، اما در حال حاضر هیچ دلتنگی احساس نمیکردم و یاد خانواده ام افتادم از ته دل آرزو کردم که آنها هر جا هستند شاد و خوشحال باشند اما نه به اندازه زمانی که من کنارشان بودم.
حال من در راه رفتن یک به سخنرانی مهم بودم اما آنها در یک جای کوچک از این دنیای بزرگ در حال انجام کارهای روز مره خود بودند.
نمی دانم شاید این گردش زمانه فقط برای من عجیب باشد...!
ฅ^•ﻌ•^ฅ
یک روز سرد زمستانی بی خبر از همه جا و همه کس غیب خواهم شد.
بدون اطلاع از هر چیز غیب خواهم شد و شما هرگز نخواهید دید که چگونه با اشک از همه شما خداحافظی کردم.
شماها فقط نوشته های بلند و کوتاه مرا می خوانید و میخندیدو با خود می گویید:«
_ یادش بخیر خاطرات خوبی با او نداشتم اما هنوز هم دوستش دارم.»
ومن جوش می آورم و در ذهنم خاطرات خوبم را با شما مرور میکنم و با خود میگویم:«
_ نمک نشناس.»
شاید اوایل با خود بگویید:«_ لابد شکست عشقی خورده یا شاید هم یه گندی بالا آورد و حالا هم فرار کرده.»
اما بعد از خواندن نوشته های من متوجه میشوید که درد من از شما بوده است نه از جامعه.
با دلی پر دفتر را گذاشتم و رفتم دم در.
یک بار دیگر به کل خانه ام نگاهی انداختم زیرا مطمئن بودم دلم برایش تنگ خواهد شد.
چشمان پرم بالاخره با هقی کوتاه و یواش خالی شد و اشکانم شروع به باریدن کردند.
سریع بیرون آمده و از خانه ام دور شدم.
~یک سال بعد~
از فکر کردن به گذشته دست کشیده و بلند شدم.
از اتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم پارچ آب یخ را از درون یخچال بیرون آوردم و لیوانی برای خودم ریختم.
در حال خوردن آب بودم که چشمانم به ساعت خورد و این باعث شد آب در گلویم گیر کند.
با سرفه خودم را به اتاقم رساندم امروز یک سخنرانی مهم داشتم و حال ممکن بود دیر برسم و این یعنی بی نظمی.
بیخیال دوش گرفتن شدم و شروع کردم به آماده شدن.
همین حالا هم زمان کم بود پس سریع موهای کوتاهم را شونه زدم و یک تیپ رسمی قهوه ای، مشکی زدم.
از خانه خارج شدم یکی از بادیگارد هایم به همراه راننده جلوی در خانه منتظرم بودند.
بقیه آنها به محض دیدن من صاف ایستادند و با دست مرا به سمت لیموزین راهنمایی کردند.
چند قدم از خانه ام دور شدم و به برای چند ثانیه به خانه ام خیره شدم.
در این چند ثانیه تمام این یکسال از جلوی چشمانم گذشت: تمام شب بیداری هایم، تمام زحمت هایم و تمام تلاش هایم به صورت یک فیلم از جلوی چشمام رد شد.
چشمان خیره ام را از خانه ام گرفتم و یاد خانه ی قدیمی ام افتادم خانه ای که یک روز گفته بودم دلم برایش تنگ میشود، اما در حال حاضر هیچ دلتنگی احساس نمیکردم و یاد خانواده ام افتادم از ته دل آرزو کردم که آنها هر جا هستند شاد و خوشحال باشند اما نه به اندازه زمانی که من کنارشان بودم.
حال من در راه رفتن یک به سخنرانی مهم بودم اما آنها در یک جای کوچک از این دنیای بزرگ در حال انجام کارهای روز مره خود بودند.
نمی دانم شاید این گردش زمانه فقط برای من عجیب باشد...!
ฅ^•ﻌ•^ฅ
۲.۴k
۱۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.