Fake jimin
ت:چند روزی بود بهم محل نمیداد وقتی میومد خونه اصلا باهام حرف نمیزد و کلا تو اتاق کارش بود .حتی شبا هم پیشم نمیخوابید .امشب باید کارو تموم کنم .باید ازش بپرسم که دلیل رفتارش چیه؟مگه من چیکار کردم؟ الانا دیگه میاد. راوی : صدای کلید اومد و در باز شد . ا/ت با اشتیاق به سمت در رفت .اما مثل هرروز با قیافه پوکر جیمین روبه رو شد. ا/ت : سلام جیمین: سلام ا/ت: باید باهم صحبت کنیم. جیمین : حوصله ندارم . ا/ت : جیمین دارم میگم باید باهم صحبت کنیم . جیمین : منم گفتم حوصله ندارم (با داد) و به سمت اتاقش رفت . ا/ت : وقتی اونجوری سرم داد زد خیلی ترسیدم. تاحالا اونجوری ندیده بودمش. با بغضی که گلومو چنگ میزد به سمت اتاق رفتم .درو بستم .بغضم ترکید و با صدای بلند شروع کردم گریه کردن.جیمین: صدای گریه کردنشو میشنیدم.انگار داشتن قلبمو آتیش میزدن.اما نباید کم بیارم .من اونو با اون پسر دیدم .داشتن میخندیدن .اون چطور تونست اون کارو با من کنه. به سمت آشپزخونه حرکت کردم.خواستم یه لیوان آب بخورم که لیوان از دستم افتاد و خورد شد .لعنتی ا/ت:با صدای شکستن چیزی به خودم اومدم .از آشپزخونه بود.سریع به سمت آشپزخونه رفتم. جیمین بود که سر پا وایساده بود و دستاشو به سرش گرفته بود .به زمین نگاه کردم پر خورده شیشه بود .رفتم شروع کردم به جمع کردن خورده شیشه ها.یهو جیمین گفت:من تورو با اون پسر دیدم اونروز تو اون پارک من : جیمین از کی حرف میزنی ؟ جیمین : همون پسری که داشتین باهاش تو پارک خوش و بش میکردین با این حرفی که زد دستم رو به بدترین شیوه ممکن بریدم من: جیمین اون فقط دوست دوران بچگیم بود من اونو اتفاقی تو خیابون دیدم جیمین : اوه آره حتما قرار ازدواج هم گذاشتین عشق بچگی من : جیمین اون هم زن داره هم بچه بعدشم من میخواستم اون شب بهت بگم که دیدمش اما تو عصبانی بودی و اجازه حرف زدن ندادی(با داد ) و بعد سریع به سمت اتاق رفتم و درو قفل کردم .حالم خوب نبود .اون چطور تونست چنین قضاوت اشتباهی بکنه. خون دستم بند نمی اومد .به سمت دستشویی توی اتاق رفتم و دستمو زیر آب گرفتم اما تاثیری نداشت .یدونه دستمال پارچه ای از تو کمد برداشتم و دستمو باهاش بستم.ولی طولی نکشید که دستمال هم پر خون شد .بهش اهمیت ندادم و پشت در نشستم و شروع کردم گریه کردن.جیمین : باورم نمیشد .من زود قضاوت کردم .من ناراحتش کردم .از خودم متنفرم.لعنتی.رفتم پشت در اتاقش .صدای گریه هاشو میشنیدم. راوی : جیمین : ا/ت لطفا درو باز کن.ازت خواهش میکنم ا/ت.بیا حرف بزنیم . ا/ت: من حرفی ندارم تنهام بزار .جیمین ناخداگاه زد زیر گریه صدای گریه هاش قلب ا/ت رو آتیش میزد اما نمیتونست در رو باز کنه .طولی نکشید که جیمین خسته شد و به سمت اتاق رفت.با رفتن جیمین ا/ت شروع کرد به گریه کردن.ا/ت : ساعت 2 شبه و خون دستم بند نمیاد. درو باز کردم و به سمت جعبه کمک های اولیه رفتم .چسب زخم و بتادین و باند رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم .که صدایی متوفقم کرد جیمین : ا/ت به سمتم اومد و دستمو گرفت جیمین : ا/ت دستت زخمی شده باید بریم بیمارستان من : نمیخواد خودش خوب میشه دستمو از دستش کشیدم و به سمت اتاق رفتم و درو دوباره قفل کردم.رفتم توی دستشویی و دستمالو باز کردم و انداختم تو سطل و بتادین رو ریختم رو دستم .خیلی میسوخت لعنتی. اول چسب زخمو زدم و بعدش با باند دستمو بستم و به سمت تخت رفتم و خوابیدم .فردا شب از زبون ا/ت : ساعت دهه الانا میاد خونه شامو که یه ساعت پیش آماده شده بود رو گرم کردم و کشیدم توی ظرف و میز رو چیدم.با صدای ماشین به سمت اتاق رفتم و در رو بستم. جیمین : وارد خونه شدم بوی غذا پیچیده بود.فکر کردم ا/ت سر میز نشسته اما با یه بشقاب غذا روبه رو شدم. دیگه نتونستم طاقت بیارم .و داد زدم : ا/تتتتتتتتتتتت با صدای دادم ا/ت رنگ پریده اومد تو حال جیمین :ا/ت لطفا منو ببخش غلط کردم ا/ت لطفا من تحمل دوریتو ندارم ا/ت با (گریه و داد)ا/ت : تحمل اشکاشو نداشتم به سمتش رفتم و محکم خودمو تو بغلش جا دادم . من : جیمین : متاسفم ا/ت . من : نه جیمین من متاسفم لطفا منو ببخش جیمین : توکه کاری نکردی . من : باشه اصلا بیا تمومش کنیم . جیمین : آره به سمت مبل رفتیم و جیمین منو محکم تر از قبل به خودش چسبوند. جیمین : دلم برات تنگ شده بود . من : اوهوم منم جیمین : بخشیدی؟ من : آره جیمین : :) من : بریم بخوابیم من خوابم میاد جیمین : باشه بیب و اونشب رو با راحتی در کنار هم خوابیدیم :>
⌊ #Jimin ༨ #fanfictiot⌉
این رو بجا اون یکی که گزارش شد میزارم
چرا جنبه ندارین میخونین واقعا!؟
حمایت کنین ممنون😊
⌊ #Jimin ༨ #fanfictiot⌉
این رو بجا اون یکی که گزارش شد میزارم
چرا جنبه ندارین میخونین واقعا!؟
حمایت کنین ممنون😊
۱۴.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.