تک پارتی (وقتی مجبور میشی برای نجات خانوادت.... )
#چان
#استری_کیدز
با چشمای اشکی...به ورقه ی کرمی رنگ تا شده ی روی میز انداخت...
مرد از جاش بلند شد و پوزخندی به مردی که روی صندلی نشسته بود و با بغض و بی صدا به پاکت تا شده نگاه میکرد ، زد..
÷ امیدوارم به اندازه ی کافی بتونه اشکت رو در بیاره...
با تمام حرف های بی رحمانه ای که حالا نسار مرد کرده بود...از اونجا رفت...
مرد نفس لرزونی بخاطر بغض کشید و دست های لرزون و زخمیش رو به سمت پاکت برد...
آروم دستش رو روی کاغذ تا شده کشید و همینطور که با هر حرکتش اشک از چشماش سرازیر میشد...پاکت رو به سمت خودش کشید...
پاکت رو توی دستاش گرفت و ورقه ی تا شده رو آروم آروم از هم فاصله داد...
(نوشته ی نامه )
عشق من....
خوبی ؟
پسر کوچولومون چی ؟...اون وو خوبه ؟
نمیدونم کی این نامه رو میخونی....حتی..خبر ندارم ایا میتونم بازم ببینمت یا نه ولی....
فقط خواستم بدونی خیلی دوستت دارم....
راستش من توی نامه نوشتن زیاد خوب نیستم هااا..
خودت هم اینو میدونی عشق من....
راستی...الان پسرکمون چند سالش شده ؟...مدرسه میره ؟...فکر کنم کلاس اول باشه درسته ؟
خودت چی ؟....کارات چطور پیش میره ؟...تونستی بلاخره اون پیانویی که آرزوش رو داشتی رو برای خودت بخری ؟
راستی...تو بهم گفته بودی قراره باهاش کلی برام آهنگ بزنی هاااا....من باید تا کی منتظر باشم ؟
ههه...
خیلی وقته ندیدمت عشقم....چند سال شده ؟..اوممم....فکر کنم ۵ سال...نمیدونم....دیگه حتی حساب و کتاب سال ها از دستم میره.... متاسفم...هنوز هم خیلی حواس پرتم....
دلم برای تو و اون وو خیلی تنگ شده...خیلی خیلی زیاد.... لطفاً به اون وو در مورد من چیزی نگو...فکر کنم اون منو یادش نباشه....
قطعا دوست ندارم درمورد داستان مادر ضعیفش چیزی بدونه..هههه...
راستی عشقم....بهم یک قولی بده باشه ؟
قول بده دوباره عاشق بشی....اون وو نیاز به یک مادر شجاع داره دیگه....من که نتونستم شجاع باشم.... حداقل....بزار اون وو حس داشتن مادری شجاع و مهربونه رو تجربه کنه.....
قول بده دوباره ازواج کنی....قول بده دوباره عاشق بشی....باشه عزیزم ؟
چانی ؟....گوش میدی دیگه به حرفام مگه نه ؟.....گریه نکنی باشه ؟
عشقم....
تو تمام من هستی....مراقب خودت و پسرکمون باش.... متاسفم و دوستت دارم...
.
و حالا مرد نوشته های عشقش رو به سینش فشرده بود و با تمام وجودش گریه میکرد....
فرد فداکاری...عشق فداکاری که بخاطر اون و بچش...حالا دیگه نبود....
#استری_کیدز
با چشمای اشکی...به ورقه ی کرمی رنگ تا شده ی روی میز انداخت...
مرد از جاش بلند شد و پوزخندی به مردی که روی صندلی نشسته بود و با بغض و بی صدا به پاکت تا شده نگاه میکرد ، زد..
÷ امیدوارم به اندازه ی کافی بتونه اشکت رو در بیاره...
با تمام حرف های بی رحمانه ای که حالا نسار مرد کرده بود...از اونجا رفت...
مرد نفس لرزونی بخاطر بغض کشید و دست های لرزون و زخمیش رو به سمت پاکت برد...
آروم دستش رو روی کاغذ تا شده کشید و همینطور که با هر حرکتش اشک از چشماش سرازیر میشد...پاکت رو به سمت خودش کشید...
پاکت رو توی دستاش گرفت و ورقه ی تا شده رو آروم آروم از هم فاصله داد...
(نوشته ی نامه )
عشق من....
خوبی ؟
پسر کوچولومون چی ؟...اون وو خوبه ؟
نمیدونم کی این نامه رو میخونی....حتی..خبر ندارم ایا میتونم بازم ببینمت یا نه ولی....
فقط خواستم بدونی خیلی دوستت دارم....
راستش من توی نامه نوشتن زیاد خوب نیستم هااا..
خودت هم اینو میدونی عشق من....
راستی...الان پسرکمون چند سالش شده ؟...مدرسه میره ؟...فکر کنم کلاس اول باشه درسته ؟
خودت چی ؟....کارات چطور پیش میره ؟...تونستی بلاخره اون پیانویی که آرزوش رو داشتی رو برای خودت بخری ؟
راستی...تو بهم گفته بودی قراره باهاش کلی برام آهنگ بزنی هاااا....من باید تا کی منتظر باشم ؟
ههه...
خیلی وقته ندیدمت عشقم....چند سال شده ؟..اوممم....فکر کنم ۵ سال...نمیدونم....دیگه حتی حساب و کتاب سال ها از دستم میره.... متاسفم...هنوز هم خیلی حواس پرتم....
دلم برای تو و اون وو خیلی تنگ شده...خیلی خیلی زیاد.... لطفاً به اون وو در مورد من چیزی نگو...فکر کنم اون منو یادش نباشه....
قطعا دوست ندارم درمورد داستان مادر ضعیفش چیزی بدونه..هههه...
راستی عشقم....بهم یک قولی بده باشه ؟
قول بده دوباره عاشق بشی....اون وو نیاز به یک مادر شجاع داره دیگه....من که نتونستم شجاع باشم.... حداقل....بزار اون وو حس داشتن مادری شجاع و مهربونه رو تجربه کنه.....
قول بده دوباره ازواج کنی....قول بده دوباره عاشق بشی....باشه عزیزم ؟
چانی ؟....گوش میدی دیگه به حرفام مگه نه ؟.....گریه نکنی باشه ؟
عشقم....
تو تمام من هستی....مراقب خودت و پسرکمون باش.... متاسفم و دوستت دارم...
.
و حالا مرد نوشته های عشقش رو به سینش فشرده بود و با تمام وجودش گریه میکرد....
فرد فداکاری...عشق فداکاری که بخاطر اون و بچش...حالا دیگه نبود....
۲۷.۴k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.