P:³² «قربانی»
ویو تهیونگ
توی خواب ناز بودم که با صدای جیمین ده متر پریدم بالا...شاید سکته قلبی که هیچی خونریزی مغزی داده باشم از ترس......
جیمین:پرستااارررررررر(داد فرابنفش)
تهیونگ:ایییییی مرضضضضض
پرستار با عجله اومد توی اتاق...
پرستار:آقای پارک اتفاقی افتاده؟!جاییتون درد میکنه تا دکتر رو خبر کنم؟!
جیمین:نه بابا فقط میخواستم کمکم کنید برم دستشویی....
پرستار:باشه تا جلوی سرویس کمکتون میکنم....
جیمین:ععع نه بابا تا اونجارو که خودم میتونم بیام....من که دست ندارم که.......
پرستار:🗿😐
تهیونگ:(در حال پاره شدن)
ویو جیمین
برگشتم یه نگاه به ته کردم.....ای واییی اصلا حواسم نبود که این پرستاره زنه.....هوففف
جیمین:ته پاشوووووووو
تهیونگ:ببخشید...من کمکش میکنم شما بفرمایید...
پرستاره با یه چهره ای که انگار داره با یه دیوونه حرف میزنه رفت بیرون...برگشتم به ته نگاه کردم..
جیمین:تا جلوی سرویس کمکتون میکنم(ادای پرستارو در میاره) آخه سرویس با دشویی چه فرقی دارههه..
تهیونگ:که میخواستی کمکت کنه(نیشخند)
جیمین:ببین اگه شرایطش رو داشتم برات توضیح میدادم ولی الان انقد بهم فشار اومده که به سختی نفس میکشم...انقد حرف نزن بیا کمکم کننننننننننننننن
...................................
ویو کوک
از خواب بیدار شدم...سرم یکم درد میکرد اما توجهی نکردم...نگاه ساعت کردم ده صبح بود....یعنی ا.ت هنوز خوابه؟!...رفتم توی اتاق که دیدم بعــــله در خواب ناز تشریف دارن...سوییچ ماشین رو برداشتمو رفتم بیرون تا خرید کنم.........
ویو ا.ت
با حس گیجی چشمام رو باز کردم...هنوز نمیدونستم کجام...یه خمیازه کشیدمو چشمامو مالیدم...نشستم روی تخت...یه نگاه به اطرافم کردم...اینجا کجاست...گوشیم رو از روی میز بغل تخت برداشتم و نگاه ساعت کردم...ده و خورده ای....من مگه بیمارستان نبودم...با نگرانی از روی تخت اومدم پایین و سمت در اتاق رفتم...بازش کردم و رفتم توی پذیرایی...یه نگاه کردم وسایلم رو برداشتمو و از خونه زدم بیرون...وایسا ببینم..چقد ویو بیرونش اشناس...برگشتم یه نگاه به خونه کردم که یادم اومد...اره حتما اینجا خونه کوک هست...چرا منو آورده اینجا...شمارشو ندارم که زنگش بزنم...پس خودش کجاست...یعنی بیمارستانه؟! راه افتادم سمت خونه...وایی به ب/ت چی بگم...کاش خونه نباشه...رسیدم...درو آروم باز کردم...وارد پذیرایی که شدم چهرش عین قاتلا جلوم ظاهر شد...اوففف بدبخت شدم...
ب/ت:کجا بودی...میدونی از دیشب چقد نگرانت شدم ا.ت...خونه کدوم دوستت بودی..
ا.ت:اگه بهت بگم قول میدی و داد و هوار نکنی....
ب/ت:مثل آدم توضیح بده....
ا.ت:خیلی خب...(نفس عمیق) هوففف میگم......
همه چیز رو براش توضیح دادم...الان توقع داشتم داد بزنه و بگه اون به تو چ ربطی داشت که رفتی اما با واکنشی که نشون داد تعجب کردم...
ب/ت:خیلی خب...یعنی الان دوستاش بیمارستانن؟
ا.ت:اره...
ب/ت:خیلی خب پاشو بریم بیمارستان..
ا.ت:چییییی
ب/ت:چیهه...مگه نگفتی یه کاری کنیم تا کمکشون کنیم..
ا.ت:اره..ولی چجوری...
ب/ت:..حالا برا اونجا هم یه فکری میکنم...فعلا برو یه دوش بگیر لباسات رو عوض کن...به نظر خسته میای...
ا.ت:باش....
رفتم سمت اتاقم...لباسم رو در آوردم...چون حمام پایین بود باید با حوله میرفتم پایین...چون هرچی هم که ب/ت بگه نگاه نمیکنم..آخرش میدونم که نگاه میکنه...لباس های مورد نیازم رو برداشتم گذاشتم داخل سبد کوچولویی که مخصوص لوازم حمام بود...یادم افتاد دست چپم هنوز به خاطر اون یارو روانی باند پیچی بود...قیچی و باند تمیز هم برداشتمو رفتم پایین...بدو بدو رفتم توی حمام و درو بستم...
____________________________
شرایط پارت بعد
۲۵ لایک
۱۰ کامنت
🍄🌺✨
توی خواب ناز بودم که با صدای جیمین ده متر پریدم بالا...شاید سکته قلبی که هیچی خونریزی مغزی داده باشم از ترس......
جیمین:پرستااارررررررر(داد فرابنفش)
تهیونگ:ایییییی مرضضضضض
پرستار با عجله اومد توی اتاق...
پرستار:آقای پارک اتفاقی افتاده؟!جاییتون درد میکنه تا دکتر رو خبر کنم؟!
جیمین:نه بابا فقط میخواستم کمکم کنید برم دستشویی....
پرستار:باشه تا جلوی سرویس کمکتون میکنم....
جیمین:ععع نه بابا تا اونجارو که خودم میتونم بیام....من که دست ندارم که.......
پرستار:🗿😐
تهیونگ:(در حال پاره شدن)
ویو جیمین
برگشتم یه نگاه به ته کردم.....ای واییی اصلا حواسم نبود که این پرستاره زنه.....هوففف
جیمین:ته پاشوووووووو
تهیونگ:ببخشید...من کمکش میکنم شما بفرمایید...
پرستاره با یه چهره ای که انگار داره با یه دیوونه حرف میزنه رفت بیرون...برگشتم به ته نگاه کردم..
جیمین:تا جلوی سرویس کمکتون میکنم(ادای پرستارو در میاره) آخه سرویس با دشویی چه فرقی دارههه..
تهیونگ:که میخواستی کمکت کنه(نیشخند)
جیمین:ببین اگه شرایطش رو داشتم برات توضیح میدادم ولی الان انقد بهم فشار اومده که به سختی نفس میکشم...انقد حرف نزن بیا کمکم کننننننننننننننن
...................................
ویو کوک
از خواب بیدار شدم...سرم یکم درد میکرد اما توجهی نکردم...نگاه ساعت کردم ده صبح بود....یعنی ا.ت هنوز خوابه؟!...رفتم توی اتاق که دیدم بعــــله در خواب ناز تشریف دارن...سوییچ ماشین رو برداشتمو رفتم بیرون تا خرید کنم.........
ویو ا.ت
با حس گیجی چشمام رو باز کردم...هنوز نمیدونستم کجام...یه خمیازه کشیدمو چشمامو مالیدم...نشستم روی تخت...یه نگاه به اطرافم کردم...اینجا کجاست...گوشیم رو از روی میز بغل تخت برداشتم و نگاه ساعت کردم...ده و خورده ای....من مگه بیمارستان نبودم...با نگرانی از روی تخت اومدم پایین و سمت در اتاق رفتم...بازش کردم و رفتم توی پذیرایی...یه نگاه کردم وسایلم رو برداشتمو و از خونه زدم بیرون...وایسا ببینم..چقد ویو بیرونش اشناس...برگشتم یه نگاه به خونه کردم که یادم اومد...اره حتما اینجا خونه کوک هست...چرا منو آورده اینجا...شمارشو ندارم که زنگش بزنم...پس خودش کجاست...یعنی بیمارستانه؟! راه افتادم سمت خونه...وایی به ب/ت چی بگم...کاش خونه نباشه...رسیدم...درو آروم باز کردم...وارد پذیرایی که شدم چهرش عین قاتلا جلوم ظاهر شد...اوففف بدبخت شدم...
ب/ت:کجا بودی...میدونی از دیشب چقد نگرانت شدم ا.ت...خونه کدوم دوستت بودی..
ا.ت:اگه بهت بگم قول میدی و داد و هوار نکنی....
ب/ت:مثل آدم توضیح بده....
ا.ت:خیلی خب...(نفس عمیق) هوففف میگم......
همه چیز رو براش توضیح دادم...الان توقع داشتم داد بزنه و بگه اون به تو چ ربطی داشت که رفتی اما با واکنشی که نشون داد تعجب کردم...
ب/ت:خیلی خب...یعنی الان دوستاش بیمارستانن؟
ا.ت:اره...
ب/ت:خیلی خب پاشو بریم بیمارستان..
ا.ت:چییییی
ب/ت:چیهه...مگه نگفتی یه کاری کنیم تا کمکشون کنیم..
ا.ت:اره..ولی چجوری...
ب/ت:..حالا برا اونجا هم یه فکری میکنم...فعلا برو یه دوش بگیر لباسات رو عوض کن...به نظر خسته میای...
ا.ت:باش....
رفتم سمت اتاقم...لباسم رو در آوردم...چون حمام پایین بود باید با حوله میرفتم پایین...چون هرچی هم که ب/ت بگه نگاه نمیکنم..آخرش میدونم که نگاه میکنه...لباس های مورد نیازم رو برداشتم گذاشتم داخل سبد کوچولویی که مخصوص لوازم حمام بود...یادم افتاد دست چپم هنوز به خاطر اون یارو روانی باند پیچی بود...قیچی و باند تمیز هم برداشتمو رفتم پایین...بدو بدو رفتم توی حمام و درو بستم...
____________________________
شرایط پارت بعد
۲۵ لایک
۱۰ کامنت
🍄🌺✨
۶.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.