تقدیر سیاه و سفید p62
با صدای پرنده هایی که از بیرون میومد چشامو باز کردم ..سر درد نداشتم و حالم بهتر شده بود
تهیونگ کنارم خواب بود،بلند شدم و رفتم دستشویی
لباسمو با یه پیرهن کرم گشاد و استین کوتاه که تا زانو بود عوض کردم بدون شلوار
بعدش به سمت بالکن رفتم
درو باز کردم و پشت نرده ها ایستادم
نسیم ملایمی میزد ،لایه موهام میپیچید و تکونشون میداد
منظره خونه نامجون قشنگ تر بود باغش گل های بیشتری داشت
نفس عمیقی کشیدم باد باعث تکون خوردن لباسم میشد ...حس خوبی داشتم و امیدوار بودم به اینکه همه چیز درس میشه
دستای مردونه ای از پشت دور کمرم حلقه شد
تهیونگ بود که از پشت بغلم کرده بود
دم گوشم لب زد: صب بخیر
لبخند کوچیکی زدم : صب بخیر
تهیونگ: هوا چقد خوبه ...صبح قشنگیه
اوهومی گفتم که ادامه داد: با یه چیز خوشمزه قشنگ ترم میشه
تا مفهوم حرفش رو بفهمم برمگردوند ،لباش اروم رو لبام قرار گرفت
دستاش رو کمر و پشت سرم گذاشت و خیلی اروم شروع کرد به مکیدن
خودمم کم کم گرم شدم دستمو روی سینم گذاشتم و لباشو میبوسیدم
آخر روی لبامو لیس زد و جدا شد ،وقتی بهش نگا میکردم نا خودآگاه یاد اون چهره عصبانی ای که پریشب داشت با اهن داغ میسوزوندتم افتادم
دلم پر بود میخواستم برم یه جای مرتفع و کلی داد بزنم
تقه ای به در خورد رفتیم توی اتاق ،خدمکتاری وارد شد و با لبخند زیبایی گفت: امیدوارم خستگیتون رفع شده باشه ..بفرمایید پایین برای صبحانه
تهیونگ: باشه
یه شلوار پوشیدم موهام رو پشت گوشم دادم و رفتیم پایین
خدمتکارا به سمت میز صبونه راهنماییمون کردن
وسط صبونه توجهم به تهیونگ جلب شد: امروز ساعت ۸ قراره بریم خونه پدرم...فردا هم میریم دنبال خالت
با تردید گفتم: باشه ...میشه تا ساعت ۸ بریم یکم بیرون ...البته اگه کار داری حداقل میشه اجازه بدی برم تو حیاط یکم راه برم؟
تهیونگ: کار دارم و نه نمیشه بری تو حیاط
سرمو انداختم پایین ...پوسیدم این چند وقته همش از این خونه به اون خونه
دیگه بگو حق نفس کشیدنم نداری دیگه .......البته این زندگی ای ک من دارم از مرگ هم بدتره
لعنت به این سرنوشتم
قطره اشکی افتاد تو چایی ،تهیونگ تو فکر بود بلاخره از افکارش اومد بیرون و گفت: ساعت ۴ اینا میام دنبالت بریم بیرون..تا اون موقع کارام تموم میشه
تهیونگ کنارم خواب بود،بلند شدم و رفتم دستشویی
لباسمو با یه پیرهن کرم گشاد و استین کوتاه که تا زانو بود عوض کردم بدون شلوار
بعدش به سمت بالکن رفتم
درو باز کردم و پشت نرده ها ایستادم
نسیم ملایمی میزد ،لایه موهام میپیچید و تکونشون میداد
منظره خونه نامجون قشنگ تر بود باغش گل های بیشتری داشت
نفس عمیقی کشیدم باد باعث تکون خوردن لباسم میشد ...حس خوبی داشتم و امیدوار بودم به اینکه همه چیز درس میشه
دستای مردونه ای از پشت دور کمرم حلقه شد
تهیونگ بود که از پشت بغلم کرده بود
دم گوشم لب زد: صب بخیر
لبخند کوچیکی زدم : صب بخیر
تهیونگ: هوا چقد خوبه ...صبح قشنگیه
اوهومی گفتم که ادامه داد: با یه چیز خوشمزه قشنگ ترم میشه
تا مفهوم حرفش رو بفهمم برمگردوند ،لباش اروم رو لبام قرار گرفت
دستاش رو کمر و پشت سرم گذاشت و خیلی اروم شروع کرد به مکیدن
خودمم کم کم گرم شدم دستمو روی سینم گذاشتم و لباشو میبوسیدم
آخر روی لبامو لیس زد و جدا شد ،وقتی بهش نگا میکردم نا خودآگاه یاد اون چهره عصبانی ای که پریشب داشت با اهن داغ میسوزوندتم افتادم
دلم پر بود میخواستم برم یه جای مرتفع و کلی داد بزنم
تقه ای به در خورد رفتیم توی اتاق ،خدمکتاری وارد شد و با لبخند زیبایی گفت: امیدوارم خستگیتون رفع شده باشه ..بفرمایید پایین برای صبحانه
تهیونگ: باشه
یه شلوار پوشیدم موهام رو پشت گوشم دادم و رفتیم پایین
خدمتکارا به سمت میز صبونه راهنماییمون کردن
وسط صبونه توجهم به تهیونگ جلب شد: امروز ساعت ۸ قراره بریم خونه پدرم...فردا هم میریم دنبال خالت
با تردید گفتم: باشه ...میشه تا ساعت ۸ بریم یکم بیرون ...البته اگه کار داری حداقل میشه اجازه بدی برم تو حیاط یکم راه برم؟
تهیونگ: کار دارم و نه نمیشه بری تو حیاط
سرمو انداختم پایین ...پوسیدم این چند وقته همش از این خونه به اون خونه
دیگه بگو حق نفس کشیدنم نداری دیگه .......البته این زندگی ای ک من دارم از مرگ هم بدتره
لعنت به این سرنوشتم
قطره اشکی افتاد تو چایی ،تهیونگ تو فکر بود بلاخره از افکارش اومد بیرون و گفت: ساعت ۴ اینا میام دنبالت بریم بیرون..تا اون موقع کارام تموم میشه
۳۹.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.