.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷→
_چه تحویلم میگیری رضا جونو!!!
صداش بدجور برام آشنا بود...هم آشنا و هم روی مخ و آزار دهنده!!!
ای بر خرمگس معرکه لعنت!!!!انقد اعصابم خورد بود که اگه یه ذره دیگه زر زر میکرد با خاک یکسانش میکردم.
بدون اینکه بهش محل بدم از جام بلند شدمو به سمت در رفتم،اونم دنبالم میومد.
اَه...چرا داره دنبالم میاد؟؟!!چی میخواد از جونم؟...
سعی کردم به اعصابم مسلط بشم،چندتا نفس عمیق کشیدم تا خودمو برای نبرد پیش روم آماده کنم!ارسلان الکی دنبال من راه نمیفتاد،حتما دوباره میخواد یه کلکل جدید راه بندازه...دلم نمیخواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه میره پی کارش!!!با این اعصاب داغون من غیر ممکن بود که بتونم در برابر ارسلانو تیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده با هف جدو آبادش!!
با خنده به من نگا کردو گفت: چرا خودتو سبک میکنیو انقد ناز یه پسرو میکشی؟؟!!
هیچی نگفتم...فقط داشتم تو دلم بهش میخندیدم که چقد احمقه.خودش شونصدتا دوس دختر داره فک کرده منم از اوناشم!!!!هه...
از این فکر پوزخندی روی لبام نشست...
ارسلان وقتی دید هیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردو گف:اِی...بدم نیستی...از این اخلاق گندت بگذریم...سره جمع خوبی...فقط یخورده همچین نافرمی...میدونی چی میگم؟!!راستش...با هیکلت حال نمیکنم!
اینو که گف آتیش گرفتم،تو خره کی باشی که بخوای حال کنی یا نه؟؟!!پسره پررو دیگه شورشو در آورده...روی پاشنه پام چرخیدم و رومو کردم طرفش،قدش۲۰-۲۵سانتی از من بلندتر بود،برای همینم مجبور شدم یه ذره خودمو بکشم بالا،با نفرت به چشاش خیره شدم و گفتم: تو کی باشی که بخوای با هیکل من حال کنی یا نه؟!!!مثل اینکه خودتو دستِ بالا گرفتی آقای ارسلان خان!!!
ارسلان که به چشمام خیره شده بود سرشو آورد نزدیک صورتم،فاصلمون خیلی کم بود در حد پنج تا انگشت.نفساش به صورتم میخورد،اخمی کردو گفت: اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد.
اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ و گیج بهش نگا کردم که با چشمش به جایی اشاره کرد،رد نگاهشون گرفتم و رسیدم به رضا که توی ماشینش نشسته بودو زل زده بود به منو ارسلان...
اوخی داداشیم...چه زود رسید!شایدم من زیادی با این گودزیلا حرف زدم و نفهمیدم زمان کی گذشت!
لبخندی اومد روی لبم
رو کردم طرف رضا و براش دس تکون دادم و اونم برام بوق زد،به سمتش رفتم،خیلی سریع سوار ماشین رضا شدم،
_سلام بر داداشی مهندس خودم!
رضا مشکوک نگام کردو گفت: این پسره کی بود؟چی میگف؟
_هیچی بابا...این همون ارسلانه که بهت گفتم،دیوونه باز داشت چرت میگف.
رضا که از رگ گردنش معلوم بود غیرتی شده گفت: اذیتت میکنه دیانا؟؟
یه فکری جرقه زد تو ذهنم،اگه بهش بگم آره و بره حالشو جا بیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟؟
صداش بدجور برام آشنا بود...هم آشنا و هم روی مخ و آزار دهنده!!!
ای بر خرمگس معرکه لعنت!!!!انقد اعصابم خورد بود که اگه یه ذره دیگه زر زر میکرد با خاک یکسانش میکردم.
بدون اینکه بهش محل بدم از جام بلند شدمو به سمت در رفتم،اونم دنبالم میومد.
اَه...چرا داره دنبالم میاد؟؟!!چی میخواد از جونم؟...
سعی کردم به اعصابم مسلط بشم،چندتا نفس عمیق کشیدم تا خودمو برای نبرد پیش روم آماده کنم!ارسلان الکی دنبال من راه نمیفتاد،حتما دوباره میخواد یه کلکل جدید راه بندازه...دلم نمیخواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه میره پی کارش!!!با این اعصاب داغون من غیر ممکن بود که بتونم در برابر ارسلانو تیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده با هف جدو آبادش!!
با خنده به من نگا کردو گفت: چرا خودتو سبک میکنیو انقد ناز یه پسرو میکشی؟؟!!
هیچی نگفتم...فقط داشتم تو دلم بهش میخندیدم که چقد احمقه.خودش شونصدتا دوس دختر داره فک کرده منم از اوناشم!!!!هه...
از این فکر پوزخندی روی لبام نشست...
ارسلان وقتی دید هیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردو گف:اِی...بدم نیستی...از این اخلاق گندت بگذریم...سره جمع خوبی...فقط یخورده همچین نافرمی...میدونی چی میگم؟!!راستش...با هیکلت حال نمیکنم!
اینو که گف آتیش گرفتم،تو خره کی باشی که بخوای حال کنی یا نه؟؟!!پسره پررو دیگه شورشو در آورده...روی پاشنه پام چرخیدم و رومو کردم طرفش،قدش۲۰-۲۵سانتی از من بلندتر بود،برای همینم مجبور شدم یه ذره خودمو بکشم بالا،با نفرت به چشاش خیره شدم و گفتم: تو کی باشی که بخوای با هیکل من حال کنی یا نه؟!!!مثل اینکه خودتو دستِ بالا گرفتی آقای ارسلان خان!!!
ارسلان که به چشمام خیره شده بود سرشو آورد نزدیک صورتم،فاصلمون خیلی کم بود در حد پنج تا انگشت.نفساش به صورتم میخورد،اخمی کردو گفت: اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد.
اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ و گیج بهش نگا کردم که با چشمش به جایی اشاره کرد،رد نگاهشون گرفتم و رسیدم به رضا که توی ماشینش نشسته بودو زل زده بود به منو ارسلان...
اوخی داداشیم...چه زود رسید!شایدم من زیادی با این گودزیلا حرف زدم و نفهمیدم زمان کی گذشت!
لبخندی اومد روی لبم
رو کردم طرف رضا و براش دس تکون دادم و اونم برام بوق زد،به سمتش رفتم،خیلی سریع سوار ماشین رضا شدم،
_سلام بر داداشی مهندس خودم!
رضا مشکوک نگام کردو گفت: این پسره کی بود؟چی میگف؟
_هیچی بابا...این همون ارسلانه که بهت گفتم،دیوونه باز داشت چرت میگف.
رضا که از رگ گردنش معلوم بود غیرتی شده گفت: اذیتت میکنه دیانا؟؟
یه فکری جرقه زد تو ذهنم،اگه بهش بگم آره و بره حالشو جا بیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟؟
۲۱.۴k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.