Vampireخون اشام(bts.p3)
-هققققق هقققق هقققق
از همتون متنفرم متنفرم هق اون از شوها اون از میا
هیچ کدومتون رو نمیبخشم هق
(رفتی تو اتاقت در رو محکم زدی بهم)
رفتی زیر تخت گریه میکردی جوری که کسی صدا تو نمیشنید!
.
.
.
نامجون:من گفتم نیاییم هی شما ها میگید بریم بریم
یونگی:وا چرا اینجوری کرد
جیهوپ:راست میگه ما زدیم دوستاش رو گشتیم بعد راس راس داریم تو خونش راه میریم
جیمین:حق داره نبخشمون
تهیونگ:میگم چطوره حافظ
همه:خفه شووو
تهیونگ:یه نظر بود(خیلی اروم)
جونگ کوک درحال صبحونه خوردن
همه روبه جونگ کوک کردن
+چیه به من زل زدین
تهیونگ:کسی که خونشو خورده بره باهاش صحبت کنه
یونگی:اگه یه حرف راس زده باشی اونم اینه
نامجون:راست میگه برو
جونگکوک رو هل دادن سمت اتاقت
(اها راستی اسمت تو اینجا هیناعه)
+اهم اهم(سرفه کردن اومد داخل اتاق)
-کی گفت بیایی تو اتاقم نکنه میخوای منو مثل میا و شوها بکشی؟
+چرا را جب ما همچین فکری میکنی؟
-نه پس انتظار داری فکر کنم پرنسین؟
+میدونی ما یه زمونی پرنس بودیم؟
-ها؟داری دروغ میگی
+نه خیر من از یه خانواده سلطنتیه خون اشامی بودم
من با همون خون اشامایی که پایینن دوست بودم اونها دوست بچگیه منن
یه روز من و یونگی و جیهوپ و تهیونگ و نامجون رفته بودیم تو حیاط داشتیم
جیمین و جین هم بالای درخت بودن همگی درحال بازی کردن بودیم
یهو صدای انفجار شنیدیم
قصر ما بود که منفجر شده بود
یعنی قصر من
میدونی خانوادمو از دست دادم
مامان بزرگم باباجونم مامانم بابام ابجیه کوچیکم که ماتنم باردار بود
همشون رو تو یه لحظه از دست دادم
اون کبله ای که تو جنگل دیدین اون قصر من بود واسه همون همه جاش خونی بود
به نظرت از هفتا بچه ی کوچیک په انتظاری میشه رفت که اتیش به اون بزرگی رو خاموش کنه؟
.
.
.
ادامه پارت بعد^^
از همتون متنفرم متنفرم هق اون از شوها اون از میا
هیچ کدومتون رو نمیبخشم هق
(رفتی تو اتاقت در رو محکم زدی بهم)
رفتی زیر تخت گریه میکردی جوری که کسی صدا تو نمیشنید!
.
.
.
نامجون:من گفتم نیاییم هی شما ها میگید بریم بریم
یونگی:وا چرا اینجوری کرد
جیهوپ:راست میگه ما زدیم دوستاش رو گشتیم بعد راس راس داریم تو خونش راه میریم
جیمین:حق داره نبخشمون
تهیونگ:میگم چطوره حافظ
همه:خفه شووو
تهیونگ:یه نظر بود(خیلی اروم)
جونگ کوک درحال صبحونه خوردن
همه روبه جونگ کوک کردن
+چیه به من زل زدین
تهیونگ:کسی که خونشو خورده بره باهاش صحبت کنه
یونگی:اگه یه حرف راس زده باشی اونم اینه
نامجون:راست میگه برو
جونگکوک رو هل دادن سمت اتاقت
(اها راستی اسمت تو اینجا هیناعه)
+اهم اهم(سرفه کردن اومد داخل اتاق)
-کی گفت بیایی تو اتاقم نکنه میخوای منو مثل میا و شوها بکشی؟
+چرا را جب ما همچین فکری میکنی؟
-نه پس انتظار داری فکر کنم پرنسین؟
+میدونی ما یه زمونی پرنس بودیم؟
-ها؟داری دروغ میگی
+نه خیر من از یه خانواده سلطنتیه خون اشامی بودم
من با همون خون اشامایی که پایینن دوست بودم اونها دوست بچگیه منن
یه روز من و یونگی و جیهوپ و تهیونگ و نامجون رفته بودیم تو حیاط داشتیم
جیمین و جین هم بالای درخت بودن همگی درحال بازی کردن بودیم
یهو صدای انفجار شنیدیم
قصر ما بود که منفجر شده بود
یعنی قصر من
میدونی خانوادمو از دست دادم
مامان بزرگم باباجونم مامانم بابام ابجیه کوچیکم که ماتنم باردار بود
همشون رو تو یه لحظه از دست دادم
اون کبله ای که تو جنگل دیدین اون قصر من بود واسه همون همه جاش خونی بود
به نظرت از هفتا بچه ی کوچیک په انتظاری میشه رفت که اتیش به اون بزرگی رو خاموش کنه؟
.
.
.
ادامه پارت بعد^^
۹.۹k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.