قلب سیاه پارت چهاردهم
قسمت چهاردم.
به پشت سرم نگاه کردم میخواستم بدونم اگه جونگکوک منو نمیگرفت کجا میوفتادم، با دیدن استخر بدون آب نفسمو با آسودگی فرستادم بیرون.
کوک: وقتی حرف میزنم حواست فقط به من باشه.
با انگشتای کشیدش فکمو توی دستش گرفت و بلند کرد.
کوک: شنیدی چی گفتم؟
با اخم نگاهش کردم
_ منظورت چیه؟
پوزخندی زد و گفت.
کوک: از این به بعد اینجا قوانین جدید داره
دست به سینه رومو ازش برگردوندم.
_ قوانینت باشه برای خودت، محض اومدن مامان و بابا من از اینجا میرم پیششون.
خواستم برم که محکم بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشود، داشتم سعی میکردم که بازمو از دستش خلاص کنم که با گرفتن کمرم متوقفم کرد، سرشو نزدیک گوشم کرد با خوردن نفساش به پوست گردنم حالم دگرگون شد.
کوک: هه تو قرار نیست هیجا بری، همینجا میمونی خودم ازت مهمون نوازی میکنم
دستشو به شدت پس زدم و با قدمای بلند خودمو ازش دور کردم، صداش هنوز به گوشم میرسید که میگفت
کوک: قراره بهت حسابی خوشبگذره جئون جویس.
با زنگ خوردن گوشیم اونو از جیب پیراهنم درآوردم، به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم جیمین تازه یاد اتفاقای دیروز افتادم، کلافه دستمو برم توی موهام و تماسو وصل کردم، گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و منتظر شدم تا اون اول حرفی بزنه.
جیمین: بگو ببینم جویس چرا بابات وصلتمون رو خراب کرد؟
چشمامو بستم، با گذاشته شدن دستی روی شونه هام چشمامو باز کردم، جونگکوک بود با تنفر نگاهمو ازش گرفتم و با قدمای بلند ازش دور شدم.
_ ببین به هیچ وجه نمیزارم عروسیمون بهم بخوره.
جیمین انگار غمگین تر از این حرفا بود.
جیمین: اما پدرت گفته که تو عاشق شدی و میخوای با ی نفر دیگه ازدواج کنی.
متعجب سرمو برگردوندم، چشم تو چشم جونگکوک شدم، دستشو برام بلند کرد و با پوزخند تو هوا تکون داد، مطمئنم کار خودشه همچین مزخرفاتی رو اون رفته تحویل بابا داده.
_ ببین جیمین...
نزاشت حرفمو بزنم.
جیمین: لطفا چیزی نگو.
با بوق خوردن گوشی فهمیدم قطع کرده، گوشی رو از گوشم فاصله دادم، کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، اینجا یه قانون مسخره داشت، اینکه هرچی بردار بزرگترت یا پدرت بهت بگه بدون فکر کردن به حرفاشون چشم میگی.
جیمین
غمگین نشسته بود روی صندلی، واقعا باورش نمیشد، حرفای پدر جویس مثل باد توی گوشش میپچید « جویس یه نفر دیگه رو دوست داره لطفا درکش کن» لب پاینیشو به دندون گرفت، اشکاش منتظر بودن تا با یه حرکت دیگه از چشماش بریزن، دستشو به سمت چشماش برد و با انگشتاش درحال مالیدن چشماش شد.
_ چت شده پسر یه مرد گریه نمیکنه.
نفسشو فرستاد بیرون، اما اون جویس رو خیلی میخواست، دلش میخواست همراه جویس صاحب بچه بشه، رفت سمت پنجره و از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد، منتظره زیبای حیاط عمارتش دیگه به چشمش نمیومد، نفسشو فرستاد بیرون، حتی فکر کردن به اینکه جویس رو کنار یه مرد دیگه ببینه آزارش میداد.
جویس
توی اتاق در حال راه رفتن بودم، باید یجوری جیمین رو میدیم، باید بهش میگفتم که تموم اینا زیر سر جونگکوکه، گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به جین، درحال بوق خوردن بود.
_ لطفاً جواب بده.
نزدیک پنج یا شش تا بوق خورد، خواستم قطع کنم که زود صدای شادش توی گوشم پیچید.
جین: به به خانم جویس چیشد که از من خبری گرفتین.
بدون مقدمه چینی گفتم.
_ باید ببینمت همین الان.
خندید گفت.
جین: اما من الان اینجا نیستم.
امروز من از شدت شوک های زیادی که بهم وارد میشه میمیرم مطمئنم.
_ کجایی؟
جین: اومدم اینچئون.
اهمو با صدا فرستادم بیرون.
_ اونجا چیکار میکنی؟
جین: نشسته ام به در نگاه میکنم تا دیوار حرف بزند و پنجره بشنود.
اصلا حوصله شوخی کردن رو نداشتم.
_ مسخره گفتم اونجا چیکار میکنی؟
جین: اومدم پیش پدرم.
_ کی رفتی؟کی میای؟
خندش تو گوشم پیچید.
جین: نکنه دلت برام تنگ شده، دوروز پیش رفتم فردا میام.
سرمو تکون دادم.
_ راستی میدونی جونگکوک اومده.
جین: کی اومده مگه اون ایتالیا نبود.
مجدد نفسمو فرستادم بیرون.
_الانم ارباب اینجا شده
صداش رنگ متعجب رو به خودش گرفت.
جین: چطوری؟
_ هروقت اومدی برات کل ماجرا رو تعریف میکنم فعلا کاری نداری؟
با گفتن نه گوشی رو قطع کردم، بهتر بود تا اومدن جین صبر میکردم.
پایان پارت
« سلام پنجولام سال نوتون مبارک امیدوارم این سال هر ثانیش براتون یه خاطره شیرین شه، براتون سال خوبی رو آرزومندم، دلیلی اینکه دیروز پارت نذاشتم به دلیل اینکه خالم اسرار داشت پیشش بشینم و منم نتونستم بهش نه بگم، امیدوارم از پارتا خوشتون اومده باشه و اکه میشه نفر یکی یا دوتا کامنت بزارین تا با خوندن کامنتاتون انرژی بگیرم پنجولام و اینکه خیلی دوستتون دارم و حرفی دیگه ای هم ندارم»
به پشت سرم نگاه کردم میخواستم بدونم اگه جونگکوک منو نمیگرفت کجا میوفتادم، با دیدن استخر بدون آب نفسمو با آسودگی فرستادم بیرون.
کوک: وقتی حرف میزنم حواست فقط به من باشه.
با انگشتای کشیدش فکمو توی دستش گرفت و بلند کرد.
کوک: شنیدی چی گفتم؟
با اخم نگاهش کردم
_ منظورت چیه؟
پوزخندی زد و گفت.
کوک: از این به بعد اینجا قوانین جدید داره
دست به سینه رومو ازش برگردوندم.
_ قوانینت باشه برای خودت، محض اومدن مامان و بابا من از اینجا میرم پیششون.
خواستم برم که محکم بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشود، داشتم سعی میکردم که بازمو از دستش خلاص کنم که با گرفتن کمرم متوقفم کرد، سرشو نزدیک گوشم کرد با خوردن نفساش به پوست گردنم حالم دگرگون شد.
کوک: هه تو قرار نیست هیجا بری، همینجا میمونی خودم ازت مهمون نوازی میکنم
دستشو به شدت پس زدم و با قدمای بلند خودمو ازش دور کردم، صداش هنوز به گوشم میرسید که میگفت
کوک: قراره بهت حسابی خوشبگذره جئون جویس.
با زنگ خوردن گوشیم اونو از جیب پیراهنم درآوردم، به صفحش نگاه کردم با دیدن اسم جیمین تازه یاد اتفاقای دیروز افتادم، کلافه دستمو برم توی موهام و تماسو وصل کردم، گوشی رو به گوشم نزدیک کردم و منتظر شدم تا اون اول حرفی بزنه.
جیمین: بگو ببینم جویس چرا بابات وصلتمون رو خراب کرد؟
چشمامو بستم، با گذاشته شدن دستی روی شونه هام چشمامو باز کردم، جونگکوک بود با تنفر نگاهمو ازش گرفتم و با قدمای بلند ازش دور شدم.
_ ببین به هیچ وجه نمیزارم عروسیمون بهم بخوره.
جیمین انگار غمگین تر از این حرفا بود.
جیمین: اما پدرت گفته که تو عاشق شدی و میخوای با ی نفر دیگه ازدواج کنی.
متعجب سرمو برگردوندم، چشم تو چشم جونگکوک شدم، دستشو برام بلند کرد و با پوزخند تو هوا تکون داد، مطمئنم کار خودشه همچین مزخرفاتی رو اون رفته تحویل بابا داده.
_ ببین جیمین...
نزاشت حرفمو بزنم.
جیمین: لطفا چیزی نگو.
با بوق خوردن گوشی فهمیدم قطع کرده، گوشی رو از گوشم فاصله دادم، کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، اینجا یه قانون مسخره داشت، اینکه هرچی بردار بزرگترت یا پدرت بهت بگه بدون فکر کردن به حرفاشون چشم میگی.
جیمین
غمگین نشسته بود روی صندلی، واقعا باورش نمیشد، حرفای پدر جویس مثل باد توی گوشش میپچید « جویس یه نفر دیگه رو دوست داره لطفا درکش کن» لب پاینیشو به دندون گرفت، اشکاش منتظر بودن تا با یه حرکت دیگه از چشماش بریزن، دستشو به سمت چشماش برد و با انگشتاش درحال مالیدن چشماش شد.
_ چت شده پسر یه مرد گریه نمیکنه.
نفسشو فرستاد بیرون، اما اون جویس رو خیلی میخواست، دلش میخواست همراه جویس صاحب بچه بشه، رفت سمت پنجره و از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد، منتظره زیبای حیاط عمارتش دیگه به چشمش نمیومد، نفسشو فرستاد بیرون، حتی فکر کردن به اینکه جویس رو کنار یه مرد دیگه ببینه آزارش میداد.
جویس
توی اتاق در حال راه رفتن بودم، باید یجوری جیمین رو میدیم، باید بهش میگفتم که تموم اینا زیر سر جونگکوکه، گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به جین، درحال بوق خوردن بود.
_ لطفاً جواب بده.
نزدیک پنج یا شش تا بوق خورد، خواستم قطع کنم که زود صدای شادش توی گوشم پیچید.
جین: به به خانم جویس چیشد که از من خبری گرفتین.
بدون مقدمه چینی گفتم.
_ باید ببینمت همین الان.
خندید گفت.
جین: اما من الان اینجا نیستم.
امروز من از شدت شوک های زیادی که بهم وارد میشه میمیرم مطمئنم.
_ کجایی؟
جین: اومدم اینچئون.
اهمو با صدا فرستادم بیرون.
_ اونجا چیکار میکنی؟
جین: نشسته ام به در نگاه میکنم تا دیوار حرف بزند و پنجره بشنود.
اصلا حوصله شوخی کردن رو نداشتم.
_ مسخره گفتم اونجا چیکار میکنی؟
جین: اومدم پیش پدرم.
_ کی رفتی؟کی میای؟
خندش تو گوشم پیچید.
جین: نکنه دلت برام تنگ شده، دوروز پیش رفتم فردا میام.
سرمو تکون دادم.
_ راستی میدونی جونگکوک اومده.
جین: کی اومده مگه اون ایتالیا نبود.
مجدد نفسمو فرستادم بیرون.
_الانم ارباب اینجا شده
صداش رنگ متعجب رو به خودش گرفت.
جین: چطوری؟
_ هروقت اومدی برات کل ماجرا رو تعریف میکنم فعلا کاری نداری؟
با گفتن نه گوشی رو قطع کردم، بهتر بود تا اومدن جین صبر میکردم.
پایان پارت
« سلام پنجولام سال نوتون مبارک امیدوارم این سال هر ثانیش براتون یه خاطره شیرین شه، براتون سال خوبی رو آرزومندم، دلیلی اینکه دیروز پارت نذاشتم به دلیل اینکه خالم اسرار داشت پیشش بشینم و منم نتونستم بهش نه بگم، امیدوارم از پارتا خوشتون اومده باشه و اکه میشه نفر یکی یا دوتا کامنت بزارین تا با خوندن کامنتاتون انرژی بگیرم پنجولام و اینکه خیلی دوستتون دارم و حرفی دیگه ای هم ندارم»
۴۹.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳