آوای دروغین
فصل دوم
پارت بیست و دوم
توصیه میشه این پارت رو با اهنگ استِی اِلایو(stay alive)بخونین
^آوینا ویو^
بعد از صبحونه یکم با سیما تاب بازی کرده بودیم و بعد سپهر هم بهمون ملحق شده و بود و شروع به آب بازی کرده بودیم...منو سیما هم سپهر رو مظلوم گیر آوردیم و بدبخت رو کاملا خیس آب کردیم و اونم همونطور که میلرزید به خونه برگشته بود و ماهم بعد از تعویض لباس به اتاق سیما اومده بودیم و همینطوری حرف میزدیم
+سیما...من برات آب بیار نیستم...گمشو خودت بیار
×نمیخوام...یه چیز ازت خواستم بی مرام...گمشو بیار دیگه
+دوساعته داری التماس منو میکنی...بجای اینکار میتونستی بری آب بخوری
سیما مشت محکمی به بازوم زد و گفت:گمشو...خودم میرم میخورم منت تو رو هم نمیکشم...برای توام نمیارم
بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت...به گوشیم نگاه کردم...خیلی وقته از پسرا خبری نبود...رسما داشتم خودمو گول میزدم که دنبال یه خبر از طرف پسرام نه از طرف جونگکوک
تنها تماسی که از کره دریافت کرده بودم دیروز تماس ماهان بود که دو ساعت تمام با خاله حرف زدم...معلوم شد مونا تمام قضیه جیهون رو به تهیونگ گفته و اونم راضی شده
در باز شد و سیما با یه لیوان آب برگشت و اونو به سمتم گرفت:بیا...بخور
+تو که گفتی نمیاری
×اصلا نخور...لیاقت نداری که
+گمشو
چشم غرهای بهم رفت و یهو ذوق زده گفت:از خدمتکارا شنیدم یه پسره چند دقیقه پیش اومده عمارت و یه راست رفته اتاق کار بابابزرگ...میگفتن رسما حوریه...انگار ایرانی نبوده...تو رو خدا بیا یه سر و گوشی آب بدیم
و بلافاصله بعد جملهی آخرش از بازوم آویزون شد...مشکوک گفتم:ایرانی نبود؟اسمشو نفهمیدی؟
×نه بابا...از پیرزنا شنیدم...اونا که اگه یه نفر معروفم بیاد اینجا نمیفهمن...میای؟
+دقیقا چطوری میخوای فضولی کنی
×تو منو نمیشناسی نه؟
از دستم گرفت و از اتاق بیرون برد...تا نصف پلهها هارو پایین اومدیم که با شنیدن داد بابابزرگه خشک شدیم...این چی بود؟
×این داد...بابابزرگ بود؟
مشکوک شونمو بالا انداختم:فک کنم
سیما از دستم گرفت و تند تند از پله ها پایین رفت و سریع سرشو به در اتاق کار تکیه داد که یهو در باز شد و سیما هم محکم از دست من گرفت تا زمین نخوره
در نتیجه منم تلو تلو خوردم و به کمک دیوار خودمو نگه داشتم...سیما شاکی سرشو بلند کرد تا به کسی که درو باز کرد نگاه کنه و منم همین کارو کردم ولی با دیدنش خشکم زد
صدای سیما که با تته پته حرف میزد و شنیدم:جئون...جونگ کوک؟
با بهت بهش نگاه میکردم...رسما نفس کشیدن یادم رفته بود...این اینجا چه غلطی میکنه؟
+ت..تو؟(کرهای)
سیما که تازه از شوک دیدن آیدلش دراومده بود یه دور دیگه با به یاد آوردن اینکه من از جونگکوک حاملم رفت تو شوک و آروم از بینمون بیرون رفت...جونگکوک یه قدم به سمتم برداشت
_آوینا...من(همهی مکالمات بین آوینا و جونگکوک کرهایه)
یه قدم عقب رفتم و حرفشو قطع کردم و تقریبا داد زدم:تو اینجا چه غلطی میکنی؟
از داد من دوتا خدمتکار جوون که کنار پله ها وایساده بودن به سمتمون برگشتن و با تعجب بهمون نگاه کردن
جونگکوک درمونده آهی کشید و دستاشو بالا آورد تا بازوهام رو بگیره:معذرت میخوام
دوباره قدمی به عقب برداشتم و نذاشتم بهم دست بزنه:گمشو بیرون
_ولی...
+بیرون
گفتم و قطره اشکی از چشمم افتاد
_ولی تو اینو نمیخوای
+این دقیقا چیزیه که میخوام
_باید باهم حرف بزنیم
+جونگکوک...برو...من حرفی باهات ندارم
_لطفا
+برو
_نمیرم
به سمت بابابزرگه که جلوی در وایساده بود و به ما نگاه میکرد برگشتم و به فارسی گفتم:میشه بندازینش بیرون؟
اونم سری تکون داد و گفت:باشه...بهش بگو در جواب خواستش تا وقتی آوینا نخواد نمیشه
با اینکه دربارهی خواسته گیج شدم ولی اونو برای جونگکوک ترجمه کردم
+داره میگه در جواب خواستت تا وقتی من نخوام نمیشه
با اینکه درباره خواسته گیج شدم ولی ترجیح دادم چیزی نپرسم...جونگکوک با دیدن اینکه نگهبانا دارن میان به سمتش یه قدم به عقب برداشت و گفت:میرم...ولی برمیگردم...باید بهم گوش کنی آوینا
هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم...با برگشتنش به سمت در قطره اشک دیگهای از چشمم چکید و سریع به سمت پله ها برگشتم و بالا رفتم
پارت بیست و دوم
توصیه میشه این پارت رو با اهنگ استِی اِلایو(stay alive)بخونین
^آوینا ویو^
بعد از صبحونه یکم با سیما تاب بازی کرده بودیم و بعد سپهر هم بهمون ملحق شده و بود و شروع به آب بازی کرده بودیم...منو سیما هم سپهر رو مظلوم گیر آوردیم و بدبخت رو کاملا خیس آب کردیم و اونم همونطور که میلرزید به خونه برگشته بود و ماهم بعد از تعویض لباس به اتاق سیما اومده بودیم و همینطوری حرف میزدیم
+سیما...من برات آب بیار نیستم...گمشو خودت بیار
×نمیخوام...یه چیز ازت خواستم بی مرام...گمشو بیار دیگه
+دوساعته داری التماس منو میکنی...بجای اینکار میتونستی بری آب بخوری
سیما مشت محکمی به بازوم زد و گفت:گمشو...خودم میرم میخورم منت تو رو هم نمیکشم...برای توام نمیارم
بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت...به گوشیم نگاه کردم...خیلی وقته از پسرا خبری نبود...رسما داشتم خودمو گول میزدم که دنبال یه خبر از طرف پسرام نه از طرف جونگکوک
تنها تماسی که از کره دریافت کرده بودم دیروز تماس ماهان بود که دو ساعت تمام با خاله حرف زدم...معلوم شد مونا تمام قضیه جیهون رو به تهیونگ گفته و اونم راضی شده
در باز شد و سیما با یه لیوان آب برگشت و اونو به سمتم گرفت:بیا...بخور
+تو که گفتی نمیاری
×اصلا نخور...لیاقت نداری که
+گمشو
چشم غرهای بهم رفت و یهو ذوق زده گفت:از خدمتکارا شنیدم یه پسره چند دقیقه پیش اومده عمارت و یه راست رفته اتاق کار بابابزرگ...میگفتن رسما حوریه...انگار ایرانی نبوده...تو رو خدا بیا یه سر و گوشی آب بدیم
و بلافاصله بعد جملهی آخرش از بازوم آویزون شد...مشکوک گفتم:ایرانی نبود؟اسمشو نفهمیدی؟
×نه بابا...از پیرزنا شنیدم...اونا که اگه یه نفر معروفم بیاد اینجا نمیفهمن...میای؟
+دقیقا چطوری میخوای فضولی کنی
×تو منو نمیشناسی نه؟
از دستم گرفت و از اتاق بیرون برد...تا نصف پلهها هارو پایین اومدیم که با شنیدن داد بابابزرگه خشک شدیم...این چی بود؟
×این داد...بابابزرگ بود؟
مشکوک شونمو بالا انداختم:فک کنم
سیما از دستم گرفت و تند تند از پله ها پایین رفت و سریع سرشو به در اتاق کار تکیه داد که یهو در باز شد و سیما هم محکم از دست من گرفت تا زمین نخوره
در نتیجه منم تلو تلو خوردم و به کمک دیوار خودمو نگه داشتم...سیما شاکی سرشو بلند کرد تا به کسی که درو باز کرد نگاه کنه و منم همین کارو کردم ولی با دیدنش خشکم زد
صدای سیما که با تته پته حرف میزد و شنیدم:جئون...جونگ کوک؟
با بهت بهش نگاه میکردم...رسما نفس کشیدن یادم رفته بود...این اینجا چه غلطی میکنه؟
+ت..تو؟(کرهای)
سیما که تازه از شوک دیدن آیدلش دراومده بود یه دور دیگه با به یاد آوردن اینکه من از جونگکوک حاملم رفت تو شوک و آروم از بینمون بیرون رفت...جونگکوک یه قدم به سمتم برداشت
_آوینا...من(همهی مکالمات بین آوینا و جونگکوک کرهایه)
یه قدم عقب رفتم و حرفشو قطع کردم و تقریبا داد زدم:تو اینجا چه غلطی میکنی؟
از داد من دوتا خدمتکار جوون که کنار پله ها وایساده بودن به سمتمون برگشتن و با تعجب بهمون نگاه کردن
جونگکوک درمونده آهی کشید و دستاشو بالا آورد تا بازوهام رو بگیره:معذرت میخوام
دوباره قدمی به عقب برداشتم و نذاشتم بهم دست بزنه:گمشو بیرون
_ولی...
+بیرون
گفتم و قطره اشکی از چشمم افتاد
_ولی تو اینو نمیخوای
+این دقیقا چیزیه که میخوام
_باید باهم حرف بزنیم
+جونگکوک...برو...من حرفی باهات ندارم
_لطفا
+برو
_نمیرم
به سمت بابابزرگه که جلوی در وایساده بود و به ما نگاه میکرد برگشتم و به فارسی گفتم:میشه بندازینش بیرون؟
اونم سری تکون داد و گفت:باشه...بهش بگو در جواب خواستش تا وقتی آوینا نخواد نمیشه
با اینکه دربارهی خواسته گیج شدم ولی اونو برای جونگکوک ترجمه کردم
+داره میگه در جواب خواستت تا وقتی من نخوام نمیشه
با اینکه درباره خواسته گیج شدم ولی ترجیح دادم چیزی نپرسم...جونگکوک با دیدن اینکه نگهبانا دارن میان به سمتش یه قدم به عقب برداشت و گفت:میرم...ولی برمیگردم...باید بهم گوش کنی آوینا
هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم...با برگشتنش به سمت در قطره اشک دیگهای از چشمم چکید و سریع به سمت پله ها برگشتم و بالا رفتم
۴.۲k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.