قسمت چهاردهم فن یا انتی فن؟؟؟؟
قسمت چهاردهم فن یا انتی فن؟؟؟؟
این قسمت زیاد طنز نیست و اعضا توش نیستن برای اینکه بعدا قسمت های جالبی شکل بگیره بعضی وقت ها باید قسمت های اینجوری بدون تنش داستان رو تحمل کنید ولی تو همین قسمت همین جونیور خانی که که باهاش در ادامه داستان اشنا میشین باعث صحنه های خیلی جالب و باحالی میشه که کای بکیهون رو حرص میده
لیلیا
امی اومد پایین خیلی اتیشی بود.....فقط گفت زودباش بریم و بعدم از در حیاط خارج شد......وا خل شد دوستم...خخخ فک کنم باز بکی رفته رو اعصابش........ از در خونه بیرون رفتم و در بستم و امی داشت با عجله میرفت ویدم و بهش رسیدم و گفتم: ییاااااا وایستا باهم بریم
امی:پس زود زود بیا
من:باشه فقط یادت باشه بعدا به بابا بگم برامون پول بفرسته ماشیم بخریم
امی:باشه
سر میلان که رسیدیم یه ماشین بوق زد برگشتم و نیم نگاه کوتاهی بهش کردم شیشه هاش دودی بود و هیچی دیده نمیشد. برگشتم به راهم ادامه بدم که شیشه ماشین اومد پایین.......در کمال تعجب کای و لوهان بودن لوهان پشت فرمرن بود و کای هم کمک راننده
کای:سلام صبحتون بخیر,,ما داریم میریم تا جایی سوار شین شماروهن برسونیم دیرتون میشه روز اول دانشگاه
امی:نه ممنون مزاحم شما نمیشیم هودمون میریم
من:اوهوم امی راست میگه ما هودمون میریم
کای:نچ نمیشه باید بیاین این وقت صبح خلوته خطرناکه
من:اخه...
کای:دیگه اخه نداره زود سوارشین
با امی سوار شدیم و رو صندلیای عقب نشستیم و راه افتادیم.. لوهان حتی سلام هم نکرد ایششش پسره مغرور ازخودراضی
کای:یونیفرم خیلی به هردوتون میای مخصوصا به تو لیلیا خیلی بانمک و کیوت شدی
من:ممنونم نظر لطفتونه
کای:یاااا ما قراره یه مدت خیلی طولانی فکر کنم تو یه خونه باهم زندگی کنیم اگه قرار باشه انقدر رسمی حرف بزنی که هممون عذب میکشیم پس راحت باش اینجوری بهتره
من:اوممم....باشه
کای:اهان حالا شد
من:دانشگاه یکم جلوتره همین جا نگه دارین اگه جلرتر بیاین اختمال داره بشناسنتون براتون سخت میشه اونوقت
کای:باشه.....لوهان هیونگ همینجا نگهدار
لوهان نگهداشت و من و امی پیاده شدیم
من:خیلی ممنون مارو رسوندین....فعلا انیووووو
کای:قابلی نداشت.... فقط یه چیزی کی کلاساتون تمو میشه بیام دنبالتون یا یکی از بچه هارو بفرستم چون این مسیر خطرناکه
من:نه ممنون خودمون برمیگردیم
کای:اوه قرار نشد رو حرف من حرف بزنی
من:باشه ما ساعت سه ظهر کلاسمون تموم میشه
کای:پس همینجا منتظر باش
من:باشه فعلا انیووو
کای:بابای
کای و لوهان رفتن و من و امی هم وارد دانشگاه شدیم.....واییی چقدر شلوغههههه
امی:اوه چقدر شلوغه
من:اره خیلی
امی:البته چون وسط ترم اومدیم انقدر شلوغه
من:اوهوم...حالا ولش کن بیا بریم کلاسمون رو پیدا کنیم
وارد سالن دانشگاه شدیم داشتیم میرفتیم که پسره که داشت با عجله میدوید خورد بهم و باعث شد من بخورم زمین
امی:یااااااا حواست کجاست اقا؟؟؟؟
امی به طرفم اومد و دستم رو گرفت کمک کرد بلند شم و گفت:هی لیلی خوبی؟؟؟
من:اوهوم فقط یکم کمرم درد گرفت
پسره:من واقعا معذرت میخوام خانوم چون عجله داشتم حواسم نبود
من:عیبی نداره فقط از این به بعد بیشر حواستونو جمه کنین
پسره:بله چشم حتما
از کنار پسره رد شدیم و به دفتر مدرسه رفتیم و پرسیدیم کلاسمون کجاست.....بعدکه کلاس رو پیدا مردیم داخل کلاس شدیم و روی دوتا از صندلی ها نشستیم
چند دقیقه بعد یه پسر که داشت میخندید همراه یه اکیپ پنج نفره دیگه از دختر پسر وارد کلاس شدن
وسط کلاس ایستاده بودن و همون پسره معلوم نبود چی میگفت که همه میخندیدن
برگشتن به طر صندیلا و اومدن بشینن...داشتن به صندلیا نگاه میکردن که یه دختره با دیدن امی اخماشو کشید توی هم و اومد به طرف امی
امی
بعداز وارد شدم یه اکیپ پنج نفره بعد چنددقیقه یه دختر از گروهشون با اخم به طرف من اومد.....نزدیک و شد جلوی میز ایستاد و دستاشو زد به کمرشو بدون مقدمه گفت:بلند شو
من:وات؟؟
دختره:نشنیدی میگم بلند شو
اخمامو کشیدم توی همو گفتم:چرا باید بلندشم؟؟؟؟
دختره:چون این میز برای اونه
و به همون پسره اشاره کرد که داشت میخندید همش.........پسره اومد نزدسک و با لبخند گفت:مشکلیه لوسی؟؟؟؟
دختره که اسمش لوسی بود گفت:نه مشکلی نیست جونیور فقط این دختره جای تو نشسته داشتم بهش میگفتم بلند شه
جونیور: اوه لوسی مشکلی نیست منکه این صندلی رو نخریدم هرکسی میتونه روش بشینه
لوسی:جونی ولی تو هیچ وقت نمیزاشتی کسی روی صندلیت بشینه
جونیور:بده میخوام عوض بشم؟؟؟
لوسی:اوه نه نه ففط یکم تعجب کردم
جونیور برگشت طرف من و لیلی و گفت:سلام خانوما من جونیورم......خیلی خوشحالم که همکلاسی منین
لیلی:منم لیلیام و از اشنایی باشما خوشبختم
من:منم امیلی هستم و از اشناییتون خوشحالم
جونیور:اوه ما قراره هم کلاس باشیم پس انقدر رسمی نباشید با من راحت حرف بزنین
من:اوکی
جونیور:من م
این قسمت زیاد طنز نیست و اعضا توش نیستن برای اینکه بعدا قسمت های جالبی شکل بگیره بعضی وقت ها باید قسمت های اینجوری بدون تنش داستان رو تحمل کنید ولی تو همین قسمت همین جونیور خانی که که باهاش در ادامه داستان اشنا میشین باعث صحنه های خیلی جالب و باحالی میشه که کای بکیهون رو حرص میده
لیلیا
امی اومد پایین خیلی اتیشی بود.....فقط گفت زودباش بریم و بعدم از در حیاط خارج شد......وا خل شد دوستم...خخخ فک کنم باز بکی رفته رو اعصابش........ از در خونه بیرون رفتم و در بستم و امی داشت با عجله میرفت ویدم و بهش رسیدم و گفتم: ییاااااا وایستا باهم بریم
امی:پس زود زود بیا
من:باشه فقط یادت باشه بعدا به بابا بگم برامون پول بفرسته ماشیم بخریم
امی:باشه
سر میلان که رسیدیم یه ماشین بوق زد برگشتم و نیم نگاه کوتاهی بهش کردم شیشه هاش دودی بود و هیچی دیده نمیشد. برگشتم به راهم ادامه بدم که شیشه ماشین اومد پایین.......در کمال تعجب کای و لوهان بودن لوهان پشت فرمرن بود و کای هم کمک راننده
کای:سلام صبحتون بخیر,,ما داریم میریم تا جایی سوار شین شماروهن برسونیم دیرتون میشه روز اول دانشگاه
امی:نه ممنون مزاحم شما نمیشیم هودمون میریم
من:اوهوم امی راست میگه ما هودمون میریم
کای:نچ نمیشه باید بیاین این وقت صبح خلوته خطرناکه
من:اخه...
کای:دیگه اخه نداره زود سوارشین
با امی سوار شدیم و رو صندلیای عقب نشستیم و راه افتادیم.. لوهان حتی سلام هم نکرد ایششش پسره مغرور ازخودراضی
کای:یونیفرم خیلی به هردوتون میای مخصوصا به تو لیلیا خیلی بانمک و کیوت شدی
من:ممنونم نظر لطفتونه
کای:یاااا ما قراره یه مدت خیلی طولانی فکر کنم تو یه خونه باهم زندگی کنیم اگه قرار باشه انقدر رسمی حرف بزنی که هممون عذب میکشیم پس راحت باش اینجوری بهتره
من:اوممم....باشه
کای:اهان حالا شد
من:دانشگاه یکم جلوتره همین جا نگه دارین اگه جلرتر بیاین اختمال داره بشناسنتون براتون سخت میشه اونوقت
کای:باشه.....لوهان هیونگ همینجا نگهدار
لوهان نگهداشت و من و امی پیاده شدیم
من:خیلی ممنون مارو رسوندین....فعلا انیووووو
کای:قابلی نداشت.... فقط یه چیزی کی کلاساتون تمو میشه بیام دنبالتون یا یکی از بچه هارو بفرستم چون این مسیر خطرناکه
من:نه ممنون خودمون برمیگردیم
کای:اوه قرار نشد رو حرف من حرف بزنی
من:باشه ما ساعت سه ظهر کلاسمون تموم میشه
کای:پس همینجا منتظر باش
من:باشه فعلا انیووو
کای:بابای
کای و لوهان رفتن و من و امی هم وارد دانشگاه شدیم.....واییی چقدر شلوغههههه
امی:اوه چقدر شلوغه
من:اره خیلی
امی:البته چون وسط ترم اومدیم انقدر شلوغه
من:اوهوم...حالا ولش کن بیا بریم کلاسمون رو پیدا کنیم
وارد سالن دانشگاه شدیم داشتیم میرفتیم که پسره که داشت با عجله میدوید خورد بهم و باعث شد من بخورم زمین
امی:یااااااا حواست کجاست اقا؟؟؟؟
امی به طرفم اومد و دستم رو گرفت کمک کرد بلند شم و گفت:هی لیلی خوبی؟؟؟
من:اوهوم فقط یکم کمرم درد گرفت
پسره:من واقعا معذرت میخوام خانوم چون عجله داشتم حواسم نبود
من:عیبی نداره فقط از این به بعد بیشر حواستونو جمه کنین
پسره:بله چشم حتما
از کنار پسره رد شدیم و به دفتر مدرسه رفتیم و پرسیدیم کلاسمون کجاست.....بعدکه کلاس رو پیدا مردیم داخل کلاس شدیم و روی دوتا از صندلی ها نشستیم
چند دقیقه بعد یه پسر که داشت میخندید همراه یه اکیپ پنج نفره دیگه از دختر پسر وارد کلاس شدن
وسط کلاس ایستاده بودن و همون پسره معلوم نبود چی میگفت که همه میخندیدن
برگشتن به طر صندیلا و اومدن بشینن...داشتن به صندلیا نگاه میکردن که یه دختره با دیدن امی اخماشو کشید توی هم و اومد به طرف امی
امی
بعداز وارد شدم یه اکیپ پنج نفره بعد چنددقیقه یه دختر از گروهشون با اخم به طرف من اومد.....نزدیک و شد جلوی میز ایستاد و دستاشو زد به کمرشو بدون مقدمه گفت:بلند شو
من:وات؟؟
دختره:نشنیدی میگم بلند شو
اخمامو کشیدم توی همو گفتم:چرا باید بلندشم؟؟؟؟
دختره:چون این میز برای اونه
و به همون پسره اشاره کرد که داشت میخندید همش.........پسره اومد نزدسک و با لبخند گفت:مشکلیه لوسی؟؟؟؟
دختره که اسمش لوسی بود گفت:نه مشکلی نیست جونیور فقط این دختره جای تو نشسته داشتم بهش میگفتم بلند شه
جونیور: اوه لوسی مشکلی نیست منکه این صندلی رو نخریدم هرکسی میتونه روش بشینه
لوسی:جونی ولی تو هیچ وقت نمیزاشتی کسی روی صندلیت بشینه
جونیور:بده میخوام عوض بشم؟؟؟
لوسی:اوه نه نه ففط یکم تعجب کردم
جونیور برگشت طرف من و لیلی و گفت:سلام خانوما من جونیورم......خیلی خوشحالم که همکلاسی منین
لیلی:منم لیلیام و از اشنایی باشما خوشبختم
من:منم امیلی هستم و از اشناییتون خوشحالم
جونیور:اوه ما قراره هم کلاس باشیم پس انقدر رسمی نباشید با من راحت حرف بزنین
من:اوکی
جونیور:من م
۳۰.۴k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.