چند پارتی(غمگین)
چند پارتی(غمگین)
رودخانه
پارت۱
ادمین ویو:
دخترک ۱۰ ساله که جلوی ویرانه های شهرش زانو زده بودو گریه میکرد اون دختر وقتی که حمله شده بود و کل شهرش از بین رفته بودن توی جنگل بود
دختر زیبایی که همه دوسش داشتن
زانو زده بود و لباس سفیدش کثیف شده بود بلند گریه میکرد داد میزد بلند شد تا بره ببینه کسی زنده مونده یا نه
بین شعله های کوچیک اتیش قدم میزد و اشک میریخت
ات:پدیدار کمک کن میخوام حداقل کسی از خانواده زنده باشه(گریه)
اینقدر گشت که خودشو بین خرابه ها گم کرد
کسی نبود
همه مرده بودن:)
قلبش درد میکرد از این حجم از غم
جیغ بلندی کشید
ات:مامان بابا(جیغ،گریه)
از دور دید که چند نفر با ماشین میان تونست از دور با چشمای تیزش تشخیص بده ویرانگر شهرش رو
خواست بلند بشه و بدوه سمتش و محکم توی صورت بزنه ولی پاهاش ضعف کردن و چشماش تار شدن و افتاد...
وقتی کیم تهیونگ به اون دختر رسید اول با خودش فکر کرد که چطور زندس
ولی یهویی همهی این افکار از بین رفتن و به صورت زیبا و بچهگونهی دختر خیره شد
اون دختر مسحور کننده بود
تهیونگ:میبریمش به چادرمون تا دکتر ببینش
دکتر:هممم حالش خوبه فقط شک بهش وارد شده و قلبش هم کمی گرفته بوده اون لحظه
تهیونگ:ممنونم
تهیونگ رفت توی چادر
کنار دخترک نشست
چطوری بود که یه مرد سی و دو ساله محو این دختر ده ساله شده بود؟
تهیونگ با خودش فکر کرد به اینکه اسم دختر چی میتونه باشه
نمیدونست و این عذابش میداد
دستای کوچیک و ظریف دختر رو گرفت قشنگ نصف دستای خودش بود
تهیونگ:هی نمیخوای بلند شی کوچولوی خوشگل؟
فک نمیکرد که زود بلند شه پس از حرفش پشیمون شد
بلند شد و بوسه ای روی پیشونی دختر کاشت و رفت بیرون
به اسمون تیره خیره شد به خاطر دودی که نمیشد ستاره هارو دید پوزخند زد
یه لحظه با خودش فکر کرد
چند دقیقه قبل پیش اون دخترک مثل بچه ها شده بود و الان... قلبش دوباره سنگ شده بود پیش اون دختر چرا اینقد مهربون بود؟!
عجیبه
رودخانه
پارت۱
ادمین ویو:
دخترک ۱۰ ساله که جلوی ویرانه های شهرش زانو زده بودو گریه میکرد اون دختر وقتی که حمله شده بود و کل شهرش از بین رفته بودن توی جنگل بود
دختر زیبایی که همه دوسش داشتن
زانو زده بود و لباس سفیدش کثیف شده بود بلند گریه میکرد داد میزد بلند شد تا بره ببینه کسی زنده مونده یا نه
بین شعله های کوچیک اتیش قدم میزد و اشک میریخت
ات:پدیدار کمک کن میخوام حداقل کسی از خانواده زنده باشه(گریه)
اینقدر گشت که خودشو بین خرابه ها گم کرد
کسی نبود
همه مرده بودن:)
قلبش درد میکرد از این حجم از غم
جیغ بلندی کشید
ات:مامان بابا(جیغ،گریه)
از دور دید که چند نفر با ماشین میان تونست از دور با چشمای تیزش تشخیص بده ویرانگر شهرش رو
خواست بلند بشه و بدوه سمتش و محکم توی صورت بزنه ولی پاهاش ضعف کردن و چشماش تار شدن و افتاد...
وقتی کیم تهیونگ به اون دختر رسید اول با خودش فکر کرد که چطور زندس
ولی یهویی همهی این افکار از بین رفتن و به صورت زیبا و بچهگونهی دختر خیره شد
اون دختر مسحور کننده بود
تهیونگ:میبریمش به چادرمون تا دکتر ببینش
دکتر:هممم حالش خوبه فقط شک بهش وارد شده و قلبش هم کمی گرفته بوده اون لحظه
تهیونگ:ممنونم
تهیونگ رفت توی چادر
کنار دخترک نشست
چطوری بود که یه مرد سی و دو ساله محو این دختر ده ساله شده بود؟
تهیونگ با خودش فکر کرد به اینکه اسم دختر چی میتونه باشه
نمیدونست و این عذابش میداد
دستای کوچیک و ظریف دختر رو گرفت قشنگ نصف دستای خودش بود
تهیونگ:هی نمیخوای بلند شی کوچولوی خوشگل؟
فک نمیکرد که زود بلند شه پس از حرفش پشیمون شد
بلند شد و بوسه ای روی پیشونی دختر کاشت و رفت بیرون
به اسمون تیره خیره شد به خاطر دودی که نمیشد ستاره هارو دید پوزخند زد
یه لحظه با خودش فکر کرد
چند دقیقه قبل پیش اون دخترک مثل بچه ها شده بود و الان... قلبش دوباره سنگ شده بود پیش اون دختر چرا اینقد مهربون بود؟!
عجیبه
۳.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.