A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 17 💜
کاغذ اول رو خوند و عصبانی شد .
می چا : چیزی شده ؟! بده من ببینم اون نامه رو !
نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
{ چیزی که نوشته بود تو نامه }
نامه : جونگ کوک این بلیط آمریکاس . وسایلتو جمع کن فردا میام دنبالت میبرمت فرودگاه . فکر فرارم به سرت نزنه ! تا وقتی هواپیما پرواز نکرده نمیرم . از طرف پدرت .
می چا : چـ .... یــ ... ی ؟! کوکی ... تو ؟!
کوکی : چاگیااا . من ... من ... مجبورم ! قول میدم به محض اینکه از هواپیما پیاده شدم بیلیط بگیرم برگردم . الانم باید وسایلمو جمع کنم .
می چا : تو بشین . من برات جمع میکنم .
کوکی : ممنون ♡
{ 1 ساعت بعد }
می چا : چمدونتو حاضر کردم . توش موچی و شیر موز هم گذاشتم تو هواپیما بخوری . با چند تا خوراکی دیگه .
کوکی : مرسی ♡ بیا شام بخوریم تا بخوابیم .
می چا : باشه ♡
{ 1 روز بعد }
صبح شد . پدر کوکی اومد خونه من .
پدرش : جونگ کوک بدو . من تو ماشین نشستم سریع تر .
کوکی : باشه .
کوکی تو اتاق بود . رفتم تو اتاق .
گفتم : میری ؟!
کوکی : هعی ... مجبورم ! ولی گفتم که ... برمیگردم .
می چا : دلم ... برات ... تنگ ... میشه 💔
کوکی : منم همینطور . بیا بغلم ♡
پریدم تو بقلش . داشتم گریه میکردم . رفتیم جلوی در . کوکی من رو بوسید و سوار ماشین شد و رفت .
پشت سرش کلی گریه کردم . دلم خیلی براش تنگ میشد . ولی ...
پــارتــــ : 17 💜
کاغذ اول رو خوند و عصبانی شد .
می چا : چیزی شده ؟! بده من ببینم اون نامه رو !
نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
{ چیزی که نوشته بود تو نامه }
نامه : جونگ کوک این بلیط آمریکاس . وسایلتو جمع کن فردا میام دنبالت میبرمت فرودگاه . فکر فرارم به سرت نزنه ! تا وقتی هواپیما پرواز نکرده نمیرم . از طرف پدرت .
می چا : چـ .... یــ ... ی ؟! کوکی ... تو ؟!
کوکی : چاگیااا . من ... من ... مجبورم ! قول میدم به محض اینکه از هواپیما پیاده شدم بیلیط بگیرم برگردم . الانم باید وسایلمو جمع کنم .
می چا : تو بشین . من برات جمع میکنم .
کوکی : ممنون ♡
{ 1 ساعت بعد }
می چا : چمدونتو حاضر کردم . توش موچی و شیر موز هم گذاشتم تو هواپیما بخوری . با چند تا خوراکی دیگه .
کوکی : مرسی ♡ بیا شام بخوریم تا بخوابیم .
می چا : باشه ♡
{ 1 روز بعد }
صبح شد . پدر کوکی اومد خونه من .
پدرش : جونگ کوک بدو . من تو ماشین نشستم سریع تر .
کوکی : باشه .
کوکی تو اتاق بود . رفتم تو اتاق .
گفتم : میری ؟!
کوکی : هعی ... مجبورم ! ولی گفتم که ... برمیگردم .
می چا : دلم ... برات ... تنگ ... میشه 💔
کوکی : منم همینطور . بیا بغلم ♡
پریدم تو بقلش . داشتم گریه میکردم . رفتیم جلوی در . کوکی من رو بوسید و سوار ماشین شد و رفت .
پشت سرش کلی گریه کردم . دلم خیلی براش تنگ میشد . ولی ...
۶.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.