فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت41
°از زبان کائده]
_نمیخواممم، نمیامممم من دندون پزشکی نمیام!!!
مامانی با اظطراب دستشو بالا اورد و گفت: اروم باش عزیزم هیچی نمیشه فقط میخواییم بریم دندوناتو چک کنیم!
همونطور که با صدای بلند گریه میکردم گفتم: کائده چان نمیاااااد! اون بابایی ـو میخواددد!!!!
مامان بزرگ با اخم گفت: اون لعنتی کجاس؟
مامانی خواست یچی بگه که گفتم: کائده چان داداش دازای ـو میخواااددد!
مامان بزرگ دست به سینه وایساد ـو گفت: این وسط فقط یه کلمه باقی میمونده، طـ، لـ، ـا، ـق!
مامان با تعجب روبه مامان بزرگ گفت: مامان.. اصلا میفهمی داری چی میگی!
مامان بزرگ با اخم ـه غلیظی گفت: از اول ـم با ازدواج شما دوتا موافق نبودم.
مامانی دستاشو مشت کرد ـو گفت: ولی این زندگی ـه منه!
مامان بزرگ با عصبانیت گفت: مردی که رفته ـو غیبش زده نمیتونه زندگی ـو برای یه نفر بسازه.
مامان سعی کرد کمی خودشو کنترل کنه، با حرص گفت: لطفا به کائده چان ـم فکر کن، این وسط فقط من مهم نیستم!
مامان بزرگ گفت: کائده چان پیش ما زندگی میکنه.
مامان دادی زد که باعث شد دستامو رو گشام بزارم رو زانو هام خم شدم: چطور میتونی به همین راحتی بگی میتونه پیش ما باشه؟؟ نمیخوام بچه ای داشته باشم که فقط بخاطر ـه یه سوءتفاهم بدون ـه پدر بزرگ بشه، لطفا به چویاعم فک کن که چجوری تو تنهایی دق میکنه!!!!
مامان بزرگ خواست حرفی بزنه که با گریه داد زدم: بسه دیگههه!!
هردوشون ساکت شدن ـو سمتم برگشتن. مامانی خم شد بغلم کرد ـو گفت: معذرت میخوام عزیزم.
چشمامو روهم فشار دادم ـو گفتم: کائده چان دلش نمیخواد مامانی ـو بابایی ازهم جدا بشن!! اون هردوشونو میخواد! دلش نمیخواد بابایی تنها بشه.
مامانی سری تکون داد ـو گفت: عزیز دلم قرار نیست بابایی تنها بشه.
ما همیشه کنار ـه هم میمونیم.
از بغل ـه مامانی بیرون اومدم ـو سری تکون دادم که لبخندی زد ـو دستشو رو سرم کشید.
طرفِ دیگر داستان»
از زبان دازای] °
دستمو رو سرش کشیدم ـو از اینکه گونه هاش سرخ نشده بود کاملا مطمئن شدم که خواب ـش برده!
لبخندی زدم ـو به موهای کوتاه کرده ـش نگاه کردم.
شبیه زمانی شده که همدیگرو تازه دیدیم.
اروم چشماشو نیمه باز کرد که اروم دستمو از رو سرش برداشتم.
دستمو گرفت ـو سمت ـه دهنش برد ـو وقتی فهمیدم میخواد چیکار کنه خودمو عقب کشیدم ولی محکم دستمو گرفته بود.
گازی از دستم زد که باعث شد "اخ" ـی زیر لب بگم.
دستمو عقب کشیدم که باعث شد دردش بیشتر بشه.
سرش ـو سمتم چرخوند ـو با اخم نگام کرد.
متقابلا اخمی کردم ـو دستمو جایی که گاز گرفته بود کشیدم.
روشو اونور کرد که گفتم: این دهن ـه کوچیک چه کارایی ـم میکنه!
چیزی نگفت ـو همونطور ساکت موند.
دیدمو ازش گرفتم ـو به جایی که گاز گرفته بود نگاه کردم، بابت اینکه جاش کوچیک بود ولی بازم درد ـه زیادی داشت.
بدون ـه اینکه سرشو سمتم بچرخونه گفت: از این به بعد اگه اذیت کردی گازت میگیرم!
بهش نگاه کردم که باعث شد خندم بگیره.
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: به چی میخندی؟
ادامه دارد...(اینو دادم🙄)
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت41
°از زبان کائده]
_نمیخواممم، نمیامممم من دندون پزشکی نمیام!!!
مامانی با اظطراب دستشو بالا اورد و گفت: اروم باش عزیزم هیچی نمیشه فقط میخواییم بریم دندوناتو چک کنیم!
همونطور که با صدای بلند گریه میکردم گفتم: کائده چان نمیاااااد! اون بابایی ـو میخواددد!!!!
مامان بزرگ با اخم گفت: اون لعنتی کجاس؟
مامانی خواست یچی بگه که گفتم: کائده چان داداش دازای ـو میخواااددد!
مامان بزرگ دست به سینه وایساد ـو گفت: این وسط فقط یه کلمه باقی میمونده، طـ، لـ، ـا، ـق!
مامان با تعجب روبه مامان بزرگ گفت: مامان.. اصلا میفهمی داری چی میگی!
مامان بزرگ با اخم ـه غلیظی گفت: از اول ـم با ازدواج شما دوتا موافق نبودم.
مامانی دستاشو مشت کرد ـو گفت: ولی این زندگی ـه منه!
مامان بزرگ با عصبانیت گفت: مردی که رفته ـو غیبش زده نمیتونه زندگی ـو برای یه نفر بسازه.
مامان سعی کرد کمی خودشو کنترل کنه، با حرص گفت: لطفا به کائده چان ـم فکر کن، این وسط فقط من مهم نیستم!
مامان بزرگ گفت: کائده چان پیش ما زندگی میکنه.
مامان دادی زد که باعث شد دستامو رو گشام بزارم رو زانو هام خم شدم: چطور میتونی به همین راحتی بگی میتونه پیش ما باشه؟؟ نمیخوام بچه ای داشته باشم که فقط بخاطر ـه یه سوءتفاهم بدون ـه پدر بزرگ بشه، لطفا به چویاعم فک کن که چجوری تو تنهایی دق میکنه!!!!
مامان بزرگ خواست حرفی بزنه که با گریه داد زدم: بسه دیگههه!!
هردوشون ساکت شدن ـو سمتم برگشتن. مامانی خم شد بغلم کرد ـو گفت: معذرت میخوام عزیزم.
چشمامو روهم فشار دادم ـو گفتم: کائده چان دلش نمیخواد مامانی ـو بابایی ازهم جدا بشن!! اون هردوشونو میخواد! دلش نمیخواد بابایی تنها بشه.
مامانی سری تکون داد ـو گفت: عزیز دلم قرار نیست بابایی تنها بشه.
ما همیشه کنار ـه هم میمونیم.
از بغل ـه مامانی بیرون اومدم ـو سری تکون دادم که لبخندی زد ـو دستشو رو سرم کشید.
طرفِ دیگر داستان»
از زبان دازای] °
دستمو رو سرش کشیدم ـو از اینکه گونه هاش سرخ نشده بود کاملا مطمئن شدم که خواب ـش برده!
لبخندی زدم ـو به موهای کوتاه کرده ـش نگاه کردم.
شبیه زمانی شده که همدیگرو تازه دیدیم.
اروم چشماشو نیمه باز کرد که اروم دستمو از رو سرش برداشتم.
دستمو گرفت ـو سمت ـه دهنش برد ـو وقتی فهمیدم میخواد چیکار کنه خودمو عقب کشیدم ولی محکم دستمو گرفته بود.
گازی از دستم زد که باعث شد "اخ" ـی زیر لب بگم.
دستمو عقب کشیدم که باعث شد دردش بیشتر بشه.
سرش ـو سمتم چرخوند ـو با اخم نگام کرد.
متقابلا اخمی کردم ـو دستمو جایی که گاز گرفته بود کشیدم.
روشو اونور کرد که گفتم: این دهن ـه کوچیک چه کارایی ـم میکنه!
چیزی نگفت ـو همونطور ساکت موند.
دیدمو ازش گرفتم ـو به جایی که گاز گرفته بود نگاه کردم، بابت اینکه جاش کوچیک بود ولی بازم درد ـه زیادی داشت.
بدون ـه اینکه سرشو سمتم بچرخونه گفت: از این به بعد اگه اذیت کردی گازت میگیرم!
بهش نگاه کردم که باعث شد خندم بگیره.
سرشو سمتم چرخوند ـو گفت: به چی میخندی؟
ادامه دارد...(اینو دادم🙄)
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۸.۴k
۰۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.