اما تو قول دادی...!
دوپارتیغمگینازجین...-
½
بوی رنگ خام..بوی چوب..صدای تق تق قطرات بارون ب پنجره ی نمایشگاه..جای عجیب و فوق العاده ای بود...
اما عاشق بودم..زندگی واقعا کسل کننده بود..
اما با وجود یک نفر دنیای من قشنگ بود..
سوکجین..تنها کسی بود ک با من بود و نزاشت من بمیرم..
اما به چه قیمت؟..من ک امشب آخرین شبی بود ک توی اون دنیا بودم..
با خستگی..رسیدم خونه..جین لباسی نداشت و دیدم ک روی پاش دختری نشسته و شروع به بوسیدنش میکنه..
-با عصبانیت گفت:تو اینجا چکار میکنی؟..
+:زبونم بند اومده بود..اون جینی ک من میشناختم نبود.. اون کسی بود ک هردختری جز من نمیدید!..الان بزرگ ترین ترسم اتفاق افتاده بود..
ک به شدت ازش متنفر بودم..البته هیچکس کس دوست نداره شاهد خیانت باشه...با صدای بلندی ک توش درد میچکید گفتم:
+:تو داری چکار میکنی؟..فهمیدی من سرطان دارم دیگه به دردت نمیخورم؟..چه آدم عوضی ای هستی..
"اما تو قول دادی!"...قول دادی هرگز از پیشم نری...اما تو عه احمق چکار کردی؟..بغضم گرفته بود..
خاطرات خوبی کباهم داشتیم..داشت تیکه تیکه ام میکرد...
فلش بک...***
+:هووی..مردک عنتر جلو پات رو ببین!*عصبی
-:ها؟..من ک آینه تو نیستم!..خب ک چی؟
+:جبران کن!
-:ها؟..چیو جبران کنم؟..مگ چکار کردم ک بخوام جبران کنم؟..
+:محکم زدی تو پام..انتظار چی داری؟ولی خیلی خوش قیافه ای!
-:هه..من؟..عاره خودم میدونم خوش قیافم..هووف..بیا تا نکشتیم!...
بهش دقت کردم..خیلی کیوت بود..تا حالااین حس رو تجربه نکرده بودم..عشق..دوستش داشتم!..تا حالا تجربش نکرده بودم..
پایان فلش بک...***
-:که چی؟سرطان داری..ب من چه؟..نمیخوامت..مشکل چیه؟..ازت خسته شدم..لازمت ندارم..
+:هر حرفی ک بهم میزد قلبم بیشتر درد میگرفت.. با چشمای اشکی بهش چشم دوختم و بلند گفتم:از اعتمادم بد سوءاستفاده کردی..کیم سوکجین!
قدم هام رو ب سمت در هدایت کردم..و برای آخرین بار..از خونه خداحافظی کردم...
ساعت ¹⁰:⁰⁰ شب..
بارون شدید تر شده بود..حس عجیبی داشتم..حس مردن..
شاهد خیانت کسی بودم ک از خودم بیشتر دوسش داشتم..و سرطانی ک قرار بود یبهش بگم..اما دیر شده بود..حس خفگی..بیشتری داشتم..ولی اعتنایی نکردم..
دید از سوکجین...***
اون هرزه رو انداختم بیرون..متوجه ی مست بودنم شدم..ک باعث بدترین اتفاق زندگیم شد..خیانت!
دویدم سمت در و کتم رو پوشیدم..فقط دنبال ا.ت بودم..پیدا کردنش تو این هوا خیلی سخت بود...
.....
چطور بود تا اینجا؟..
A_shinigamy_army
½
بوی رنگ خام..بوی چوب..صدای تق تق قطرات بارون ب پنجره ی نمایشگاه..جای عجیب و فوق العاده ای بود...
اما عاشق بودم..زندگی واقعا کسل کننده بود..
اما با وجود یک نفر دنیای من قشنگ بود..
سوکجین..تنها کسی بود ک با من بود و نزاشت من بمیرم..
اما به چه قیمت؟..من ک امشب آخرین شبی بود ک توی اون دنیا بودم..
با خستگی..رسیدم خونه..جین لباسی نداشت و دیدم ک روی پاش دختری نشسته و شروع به بوسیدنش میکنه..
-با عصبانیت گفت:تو اینجا چکار میکنی؟..
+:زبونم بند اومده بود..اون جینی ک من میشناختم نبود.. اون کسی بود ک هردختری جز من نمیدید!..الان بزرگ ترین ترسم اتفاق افتاده بود..
ک به شدت ازش متنفر بودم..البته هیچکس کس دوست نداره شاهد خیانت باشه...با صدای بلندی ک توش درد میچکید گفتم:
+:تو داری چکار میکنی؟..فهمیدی من سرطان دارم دیگه به دردت نمیخورم؟..چه آدم عوضی ای هستی..
"اما تو قول دادی!"...قول دادی هرگز از پیشم نری...اما تو عه احمق چکار کردی؟..بغضم گرفته بود..
خاطرات خوبی کباهم داشتیم..داشت تیکه تیکه ام میکرد...
فلش بک...***
+:هووی..مردک عنتر جلو پات رو ببین!*عصبی
-:ها؟..من ک آینه تو نیستم!..خب ک چی؟
+:جبران کن!
-:ها؟..چیو جبران کنم؟..مگ چکار کردم ک بخوام جبران کنم؟..
+:محکم زدی تو پام..انتظار چی داری؟ولی خیلی خوش قیافه ای!
-:هه..من؟..عاره خودم میدونم خوش قیافم..هووف..بیا تا نکشتیم!...
بهش دقت کردم..خیلی کیوت بود..تا حالااین حس رو تجربه نکرده بودم..عشق..دوستش داشتم!..تا حالا تجربش نکرده بودم..
پایان فلش بک...***
-:که چی؟سرطان داری..ب من چه؟..نمیخوامت..مشکل چیه؟..ازت خسته شدم..لازمت ندارم..
+:هر حرفی ک بهم میزد قلبم بیشتر درد میگرفت.. با چشمای اشکی بهش چشم دوختم و بلند گفتم:از اعتمادم بد سوءاستفاده کردی..کیم سوکجین!
قدم هام رو ب سمت در هدایت کردم..و برای آخرین بار..از خونه خداحافظی کردم...
ساعت ¹⁰:⁰⁰ شب..
بارون شدید تر شده بود..حس عجیبی داشتم..حس مردن..
شاهد خیانت کسی بودم ک از خودم بیشتر دوسش داشتم..و سرطانی ک قرار بود یبهش بگم..اما دیر شده بود..حس خفگی..بیشتری داشتم..ولی اعتنایی نکردم..
دید از سوکجین...***
اون هرزه رو انداختم بیرون..متوجه ی مست بودنم شدم..ک باعث بدترین اتفاق زندگیم شد..خیانت!
دویدم سمت در و کتم رو پوشیدم..فقط دنبال ا.ت بودم..پیدا کردنش تو این هوا خیلی سخت بود...
.....
چطور بود تا اینجا؟..
A_shinigamy_army
۷.۷k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲