پارت¹
گفت:اگر نزدیک تر بیایی همین را در قلبم فرو میکنم تا تمام آن گل هایی را که در قلبم کاشتی را پر پر کنم.
چند قدم فاصله گرفت و خودشان را در تصویر آینه شکسته نگاه کرد، نگاهش کرد و پوزخندی نثارش کرد و آن چاقوی فکستنی درون دستش که به سختی میشد با آن پوست میوه را هم کند، به سخره گرفت.
نفس عمیقی کشید تا خشمی که درونش شعله میکشید را خاموش کند رو کرد به او و گفت فرو کن.
دخترک با بغض گفت تا به حال فکر کردی کجای زندگی مضحکت جا دارم؟ و سعی کرد چاقو را درون قلب خود فرو کند، با دستانی لرزان برای مدتی فراموش کرد قلبش کدام سمت میتواند باشد و نتوانست نسبت به پوزخند های پسر بی تفاوت شود؛ مگر با تو نیستم، این بار چاقو را فرو کرد در سمت چپ سینه اش و این کار را تکرار کرد تا خراش کوچک شود خراشی بزرگتر ، تا پسرک به خود بیایید سینه اش مالا مال پر از خون شد و شروع کرد به اشک ریختن مشت هایش را درون آغوشش کوبید تا از حصار دست هایش خارج شود. با هق هق گفت تو هرگز مرا دوست نداشتی اگر داشتی نمی گفتی چاقو را فرو کن.همانطور که در آغوشش مشت می کوبید و اصوات نامفهوم تولید میکرد. پسرک او را محکم در آغوشش فشرد، چقدر دوستش داشت، بسیار!
اما باید میرفت،سنگر های جنگ منتظر او بودند.
باید برای رسیدن به آن چه می خواستند چیزی را فدا میکرد، دخترک را؟
به یاد چاقوی فکستنی خندید خنده هایش به اشک های روی گونه مبدل شد، دخترک خوابش برده بود. زخمش را بست.
میبایست قبل از بیدار شدن او میرفت تا دخترک ساطور به دست نشده و او را تهدید به قطع دست هایش نکرده بود.
هوا سربی بود و مدت های زیادی بود باران نباریده بود، آخرین باری که بارید همان روز های اول بود که ایوی را دیده بود، ایوی عاشق باران بود، اما پسرک تنها هوای ابری را ترجیح میداد.
نگاهی به عکس ایوی کرد و احساس کرد چقدر دلش برای او تنگ شده برای حرف هایش برای غر زدن های ناتمامش و اصواتی که به هنگام گریه تولید میکند.
چند روز گذشته بود، نام و آدرس جایی که قرار بود اعزام شود را به ایوی نگفته بود، میدانست اگر بداند کجاست ساطور بدست میآید و روزگارش را سرخ و سیاه میکند.
برایش نامه نوشته بود که او را ببخشد که بی خداحافظی ترکش کرده.
پارت¹
محی
چند قدم فاصله گرفت و خودشان را در تصویر آینه شکسته نگاه کرد، نگاهش کرد و پوزخندی نثارش کرد و آن چاقوی فکستنی درون دستش که به سختی میشد با آن پوست میوه را هم کند، به سخره گرفت.
نفس عمیقی کشید تا خشمی که درونش شعله میکشید را خاموش کند رو کرد به او و گفت فرو کن.
دخترک با بغض گفت تا به حال فکر کردی کجای زندگی مضحکت جا دارم؟ و سعی کرد چاقو را درون قلب خود فرو کند، با دستانی لرزان برای مدتی فراموش کرد قلبش کدام سمت میتواند باشد و نتوانست نسبت به پوزخند های پسر بی تفاوت شود؛ مگر با تو نیستم، این بار چاقو را فرو کرد در سمت چپ سینه اش و این کار را تکرار کرد تا خراش کوچک شود خراشی بزرگتر ، تا پسرک به خود بیایید سینه اش مالا مال پر از خون شد و شروع کرد به اشک ریختن مشت هایش را درون آغوشش کوبید تا از حصار دست هایش خارج شود. با هق هق گفت تو هرگز مرا دوست نداشتی اگر داشتی نمی گفتی چاقو را فرو کن.همانطور که در آغوشش مشت می کوبید و اصوات نامفهوم تولید میکرد. پسرک او را محکم در آغوشش فشرد، چقدر دوستش داشت، بسیار!
اما باید میرفت،سنگر های جنگ منتظر او بودند.
باید برای رسیدن به آن چه می خواستند چیزی را فدا میکرد، دخترک را؟
به یاد چاقوی فکستنی خندید خنده هایش به اشک های روی گونه مبدل شد، دخترک خوابش برده بود. زخمش را بست.
میبایست قبل از بیدار شدن او میرفت تا دخترک ساطور به دست نشده و او را تهدید به قطع دست هایش نکرده بود.
هوا سربی بود و مدت های زیادی بود باران نباریده بود، آخرین باری که بارید همان روز های اول بود که ایوی را دیده بود، ایوی عاشق باران بود، اما پسرک تنها هوای ابری را ترجیح میداد.
نگاهی به عکس ایوی کرد و احساس کرد چقدر دلش برای او تنگ شده برای حرف هایش برای غر زدن های ناتمامش و اصواتی که به هنگام گریه تولید میکند.
چند روز گذشته بود، نام و آدرس جایی که قرار بود اعزام شود را به ایوی نگفته بود، میدانست اگر بداند کجاست ساطور بدست میآید و روزگارش را سرخ و سیاه میکند.
برایش نامه نوشته بود که او را ببخشد که بی خداحافظی ترکش کرده.
پارت¹
محی
۲۲.۵k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.