the day i saw you
the day i saw you
part:8
"دوست داشتن یا دوست داشته شدن، همین کافی است، چیز دیگری نپرس."
Victor Hugo_the poor
داخل کافه نشسته بودی و منتظر بودی سانزو از راه برسه.چه زندگی پر ماجرایی داشتی گاهی وقت ها میگفتی اگه به دنیا نمیومدی کسی صدمه نمیدید ولی این یه نوع نا شکری به حساب میومد؛با انگشت اشاره ت روی میز ضربه میزدی که صندلی روبه روت کشیده شد"سانزو سان؟"درسته اون سانزو بود روی صندلی نشست و دستش رو زیر چونه ش قرار داد"ا/ت گفتی که جایی نداری بری؟"سرت رو به معنی آره به بالا و پایین تکون دادی.ماسکش رو یکم بالاتر داد و حرف زد"خب میتونی بیای پیش من زندگی کنی"از این حرفش جا خوردی با تعجب نگاهش کردی"و...ولی"بلند شد و دسته چمدونت رو کشید"ولی و اما نداره بلند شو بریم"چشم هات با تعجب به سانزویی نگاه میکرد که به سمت خروجی کافه میرفت؛میدونستی اگه باهاش نری به زور میبرتت پس بلند شدی و با حالت خمیده ای راه رفتی"براتون دردسر میشه"بدون اینکه به سمت تو برگرده با سوییچش قفل ماشینش رو باز کرد.ماشین گرون قیمتی داشت و خیلی لاکچری کاملا با استایلش هماهنگ بود"همین که تو داخل کلاسمی خودش کلی دردسره"خیلی عالی تخریبت کرد.زیر لب یکم غر زدی"برو بشین"در ماشین رو باز کردی و روی صندلی عقب نشستی اونم داشت چمدان تو رو داخل صندوق عقب ماشین میزاشت.بلاخره وارد ماشین شد و استارت زد"کی مراسم خاک سپاریه؟"به بیرون چشم دوختی و سعی کرد غم داخل صدات رو بپوشونی"نمیدونم.ولی درست عین خواهرم کشته شده بود"چشم های سانزو درشت شد و با یه دست فرمان رو چرخوند"امیدوارم اون قاتل پیدا شه"این تنها حرفی بود که اون میتونست بزنه.به مردم که در حال حرکت بودن نگاهی انداختی بعضی ها شاد و بعضی ها غمگین بودن ای کاش زندگی راحت بود ولی قطعا اینطور پیش نمیرفت.
ده دقیقه بعد
سانزو جلوی در یه عمارت ایستاد انگشت به دهن مونده بودی!یعنی اینجا زندگی میکرد؟ولی چطور تونسته بود همچین جایی رو بخره؟در خود به خود باز شد و سانزو وارد محوطه شد.خیلی قشنگ بود حوض آبی وسط محوطه بود و انواع رز ها اونجا رو پوشونده بود"پیاده شو"ماشین رو نگه داشت و تو پیاده شدی با حیرت به بیرون خیره شدی که دستت رو کشید الان وقت این بود که داخل عمارت رو ببینی یه خدمتکار در رو باز کرد و شما داخل شدین.واقعا نمیدونستی چی بگی!یه کاخ بود نه یه خونه."چطور همچین جایی زندگی میکنی؟"یکم حول شد و جواب داد"خب من کلاس های آموزشی زیادی میگیرم"سری تکون دادی ولی بازم غیر قابل باور بود.
part:8
"دوست داشتن یا دوست داشته شدن، همین کافی است، چیز دیگری نپرس."
Victor Hugo_the poor
داخل کافه نشسته بودی و منتظر بودی سانزو از راه برسه.چه زندگی پر ماجرایی داشتی گاهی وقت ها میگفتی اگه به دنیا نمیومدی کسی صدمه نمیدید ولی این یه نوع نا شکری به حساب میومد؛با انگشت اشاره ت روی میز ضربه میزدی که صندلی روبه روت کشیده شد"سانزو سان؟"درسته اون سانزو بود روی صندلی نشست و دستش رو زیر چونه ش قرار داد"ا/ت گفتی که جایی نداری بری؟"سرت رو به معنی آره به بالا و پایین تکون دادی.ماسکش رو یکم بالاتر داد و حرف زد"خب میتونی بیای پیش من زندگی کنی"از این حرفش جا خوردی با تعجب نگاهش کردی"و...ولی"بلند شد و دسته چمدونت رو کشید"ولی و اما نداره بلند شو بریم"چشم هات با تعجب به سانزویی نگاه میکرد که به سمت خروجی کافه میرفت؛میدونستی اگه باهاش نری به زور میبرتت پس بلند شدی و با حالت خمیده ای راه رفتی"براتون دردسر میشه"بدون اینکه به سمت تو برگرده با سوییچش قفل ماشینش رو باز کرد.ماشین گرون قیمتی داشت و خیلی لاکچری کاملا با استایلش هماهنگ بود"همین که تو داخل کلاسمی خودش کلی دردسره"خیلی عالی تخریبت کرد.زیر لب یکم غر زدی"برو بشین"در ماشین رو باز کردی و روی صندلی عقب نشستی اونم داشت چمدان تو رو داخل صندوق عقب ماشین میزاشت.بلاخره وارد ماشین شد و استارت زد"کی مراسم خاک سپاریه؟"به بیرون چشم دوختی و سعی کرد غم داخل صدات رو بپوشونی"نمیدونم.ولی درست عین خواهرم کشته شده بود"چشم های سانزو درشت شد و با یه دست فرمان رو چرخوند"امیدوارم اون قاتل پیدا شه"این تنها حرفی بود که اون میتونست بزنه.به مردم که در حال حرکت بودن نگاهی انداختی بعضی ها شاد و بعضی ها غمگین بودن ای کاش زندگی راحت بود ولی قطعا اینطور پیش نمیرفت.
ده دقیقه بعد
سانزو جلوی در یه عمارت ایستاد انگشت به دهن مونده بودی!یعنی اینجا زندگی میکرد؟ولی چطور تونسته بود همچین جایی رو بخره؟در خود به خود باز شد و سانزو وارد محوطه شد.خیلی قشنگ بود حوض آبی وسط محوطه بود و انواع رز ها اونجا رو پوشونده بود"پیاده شو"ماشین رو نگه داشت و تو پیاده شدی با حیرت به بیرون خیره شدی که دستت رو کشید الان وقت این بود که داخل عمارت رو ببینی یه خدمتکار در رو باز کرد و شما داخل شدین.واقعا نمیدونستی چی بگی!یه کاخ بود نه یه خونه."چطور همچین جایی زندگی میکنی؟"یکم حول شد و جواب داد"خب من کلاس های آموزشی زیادی میگیرم"سری تکون دادی ولی بازم غیر قابل باور بود.
۸.۷k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.