ریکشن پسرای اسلیترین اگه...
★وقتی برای اولین بار دستشون رو میگیری...★
متیو:(متیو درحال گوش دادن به پروفسور بود که تو دستش رو گرفتی و با شصتت اروم دستش رو نوازش کردی بهت نگاهی انداخت و پوزخندی زد و یا یک چشمک روی دستت رو بوسید) «دست نرمی داری خانم کوچولو...»
تام:(توی کتابخانه داشت کتاب میخوند و وقتی دستش رو گرفتی بهت نگاه ترسناکی کرد و وقتی دید تو ناراحت شدی دستت رو توی بغلش گذاشت و نوازشش کرد...)
دریکو:(تو و دریکو توی کلاس گیاهان بودید و تو حوصلت سر رفته بود شروع کردیم به کشیدن چیزای خیالی رو دست دریکو که دریکو پوزخندی زد و گفت) «دقیقا داری چیکار میکنی؟!» ا/ت:«دارم روی دست دوست پسرم نقاشی میکشم... مشکلیه؟!» (دریکو وقتی اسم دوست پسر رو شنید کمی سرخ شد و اروم روی کف دستت رو بوسید) «نه...ادامه بده...»
تئو:(توی هاگزمید داشتید چرخ میزدید و تو یک وسیله شوخی دیدی و یکهویی ازش یک مار پرت شد و تو دست تئو رو سریع گرفتی تئو لبخندی زد و دستت رو محکم گرفت) «کیتن من ترسیده؟!»
لورنزو:(شب بود و تو داعشی از پنجره به اسمون نگاه میکردی و به ماه خیره شده بودی و لورنزو به تو) «ستاره ها خیلی قشنگن نه؟!» ا/ت:«ولی ما که توی خوابگاهیم لورنزو...» *لورنزو فقط نگاهت میکرد...* (تو هم قضیه رو فهمیدی و سرخ شدی...)
امیدوارم خوشتون اومده باشه💚😉 لایک؟ کامنت؟! 🙃
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
follow for more baby💚🐍
متیو:(متیو درحال گوش دادن به پروفسور بود که تو دستش رو گرفتی و با شصتت اروم دستش رو نوازش کردی بهت نگاهی انداخت و پوزخندی زد و یا یک چشمک روی دستت رو بوسید) «دست نرمی داری خانم کوچولو...»
تام:(توی کتابخانه داشت کتاب میخوند و وقتی دستش رو گرفتی بهت نگاه ترسناکی کرد و وقتی دید تو ناراحت شدی دستت رو توی بغلش گذاشت و نوازشش کرد...)
دریکو:(تو و دریکو توی کلاس گیاهان بودید و تو حوصلت سر رفته بود شروع کردیم به کشیدن چیزای خیالی رو دست دریکو که دریکو پوزخندی زد و گفت) «دقیقا داری چیکار میکنی؟!» ا/ت:«دارم روی دست دوست پسرم نقاشی میکشم... مشکلیه؟!» (دریکو وقتی اسم دوست پسر رو شنید کمی سرخ شد و اروم روی کف دستت رو بوسید) «نه...ادامه بده...»
تئو:(توی هاگزمید داشتید چرخ میزدید و تو یک وسیله شوخی دیدی و یکهویی ازش یک مار پرت شد و تو دست تئو رو سریع گرفتی تئو لبخندی زد و دستت رو محکم گرفت) «کیتن من ترسیده؟!»
لورنزو:(شب بود و تو داعشی از پنجره به اسمون نگاه میکردی و به ماه خیره شده بودی و لورنزو به تو) «ستاره ها خیلی قشنگن نه؟!» ا/ت:«ولی ما که توی خوابگاهیم لورنزو...» *لورنزو فقط نگاهت میکرد...* (تو هم قضیه رو فهمیدی و سرخ شدی...)
امیدوارم خوشتون اومده باشه💚😉 لایک؟ کامنت؟! 🙃
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
follow for more baby💚🐍
۲۸.۱k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.