Part 20
م.ته : خب .. دخترم چطوری با تهیونگ اشنا شدی
ا.ت : ااا .. خب راستش .. ( و به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ هم داشت بهش نگاه میکرد ) ما سرکار باهم اشنا شدیم .. ( لبخند )
م.ته : سرکار .. ( با تعجب)
ا.ت : خب من مسئول تحویل گرفتن اسلحه ها هستم .. برای همین باهم اونجا اشنا شدیم ..
م.ته : باشه .. که اینطور
ب.ته : مشکلی با شغل تهیونگ نداری ..
ا.ت : عاام خب .. نه .. من مشکلی با این کارش ندارم ( لبخند )
ب.ته : خوبه ..
اجوما : غذا امادست
تهیونگ : بیاین بریم سر میز ..
م.ته : باشه ( و همگی بلند شدند و رفتند سرمیز و تهیونگ صندلی ا.ت را کشید عقب تا بشینه و ا.ت هم نشست و به تهیونگ یه لبخند مصنوعی زد و تهیونگ هم خودش اومد و کنار ا.ت نشست و مامان و باباش هم نشستند و بعد از چند مین همه داشتند غذا میخوردند که یهو بابای تهیونگ گفت )
ب.ته : راستی پسرم کی قراره ازدواج کنید ( و ا.ت داشت اب میخورد که با این حرف یه دفعه سرفه اش گرفت )
تهیونگ : ا.ت .. خوبی
ا.ت : اا .. اره خوبم .. ( و دوباره اب خورد )
ب.ته : منتظر جوابم
تهیونگ : خب ما هنوز تاریخ مشخصی براش نداریم
ب.ته : خب باشه .. پس ما براش مشخص میکنیم .. سه روز دیگه چطوره ..
تهیونگ : سه روز کم نیست
ب.ته : نه .. چون هرچه زودتر شما باید ازدواج کنید و برای من وارث بیارید ..
تهیونگ : بابا .. ما درمورد این قضیه قبلا باهم صحبت کرده بودیم ( یکم عصبی و چنگال را محکم کوبید روس میز )
م.ته : باشه آقایون بعدا دوباره درموردش صحبت کنید .. راستی ا.ت پدر و مادر تو کجان ..
ا.ت : عاام .. خب .. دوتاشون را داخل تصادف از دست دادم .. ( بغض و تهیونگ چون که از این ماجرا ها خبر نداشت یکم شوکه شد )
حجم.ته : تسلیت میگم
ا.ت : ممنون
م.ته : پس یعنی .. هیچ کس را الان ندارین
ا.ت : عااام .. چرا دارم یه خواهر دارم ( لبخند و منضورش لیا بود )
م.ته : اهاان ..
م.ته : راستی پسرم .. ما تا وقتی که ازدواج کنید اینجا میمونیم چون جایی را برای موندن پیدا نکردیم
تهیونگ : باشه .. ( و بعد از چند دقیقه موقع خواب شد )
تهیونگ : مامان
م.ته : بله پسرم
تهیونگ : به خدمتکار ها گفتم اتاق تو و بابا را اماده کنن و انگار اماده کردند داخل اتاق لباس خواب هم هست
م.ته : باشه .. شما کجا میخوابین
تهیونگ : ما داخل اتاق من میخوابیم
م.ته : باشه
ا.ت : اههم .. عزیزم ( لبخند )
تهیونگ : بله
ا.ت : میشه یه دقیقه بیای .. کارت دارم ( لبخند )
تهیونگ : باشه ( و با ا.ت اومد یه گوشه و ا.ت گفت )
ا.ت : مگه قرار نبود اتاقامون جدا باشه .. ( سرد )
تهیونگ : فقط همین چند شبه تا مامان و بابام شک نکنن
ا.ت : اوووف.. باشه ( سرد )
تهیونگ : بیا بریم الان شک میکنن ( و با ا.ت اومدند )
م.ته : پسرم ما دیگه میریم بخوابیم
تهیونگ : باشه .. ماهم الان میریم
م.ته : باشه ( و رفتند بالا و خوابیدند و بعد از چند دقیقه تهیونگ و ا.ت هم اومدند بالا و اومدند داخل اتاق .. )
تهیونگ : من میرم بیرون تو لباسات را عوض کن
ا.ت : باشه ( سرد و بعد از اینکه تهیونگ اومد بیرون خواست لباسش را عوض کنه که یهو دستش به زیپ پشتش نمیرسید )
ا.ت ویو
خواستم لباسم را عوض کنم که یهو دستم به زیپ پشتم نمیرسید .. اوووف لعنتی الان چیکار کنم .. بعد از چند دقیقه تلاش کردن دیگه نتونستم که یهو تهیونگ در زد و گفت..
تهیونگ : ا.ت .. لباست را عوض کردی ؟
ا.ت : عاام خب تهیونگ .. میشه یه لحظه بیای
تهیونگ : باشه .. ( و اومد داخل و دید ا.ت هنوز لباسش را عوض نکرده )
ا.ت : ااا .. خب میشه .. زیپ لباسم را باز کنی .. چند دقیقه داشتم تلاش میکردم اما نشد ..
تهیونگ : باشه .. ( و اومد سمت ا.ت و ا.ت موهاش را توی دستش جمع کرد تا تهیونگ زیپ را باز کنه و تهیونگ هم زیپ لباسش را باز کرد )
تهیونگ : بیا .. دیگه کاری باهام نداری
ا.ت : اا نه .. ممنون میتونی بری
تهیونگ : باشه .. ( و از اتاق اومد بیرون )
تهیونگ ویو
وقتی ا.ت ازم خواست زیپ لباسش را باز کنم .. یکم شوکه شدم اما بعد رفتم سمتش و زیپ لباسش را باز کردم .. وقتی که موهای بلندش را زد کنار و وقتی که زیپش را باز کردم و اون بدن سفیدش را دیدم .. نمیدونم چرا اما یه حسی بهم دست داد و بعد اومدم بیرون و بعد از چند دقیقه که ا.ت لباسش را عوض کرد .. من اومدم داخل اتاق و لباسام را عوض کردم و بعد ا.ت هم اومد داخل و موقع خواب شد و من روی تخت دراز کشیدم و سرم را گذاشتم به تاج تخت و یهو ا.ت گفت ..
ا.ت : عاام .. من میخوام روی کاناپه بخوابم
تهیونگ : نمیشه
ا.ت : چرا ( سرد و تعجب )
تهیونگ : چون که ممکنه مامانم شب بیاد و بهمون سر بزنه .. حالا هم بیا و بخواب
ا.ت : اووف لعنتی .. ( زیر لب و اومد و کنار تهیونگ دراز کشید و ... )
پارت ۲۰ تموم شد ✨
شرط
لایک : ۹۵
کامنت : ۹۰
ا.ت : ااا .. خب راستش .. ( و به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ هم داشت بهش نگاه میکرد ) ما سرکار باهم اشنا شدیم .. ( لبخند )
م.ته : سرکار .. ( با تعجب)
ا.ت : خب من مسئول تحویل گرفتن اسلحه ها هستم .. برای همین باهم اونجا اشنا شدیم ..
م.ته : باشه .. که اینطور
ب.ته : مشکلی با شغل تهیونگ نداری ..
ا.ت : عاام خب .. نه .. من مشکلی با این کارش ندارم ( لبخند )
ب.ته : خوبه ..
اجوما : غذا امادست
تهیونگ : بیاین بریم سر میز ..
م.ته : باشه ( و همگی بلند شدند و رفتند سرمیز و تهیونگ صندلی ا.ت را کشید عقب تا بشینه و ا.ت هم نشست و به تهیونگ یه لبخند مصنوعی زد و تهیونگ هم خودش اومد و کنار ا.ت نشست و مامان و باباش هم نشستند و بعد از چند مین همه داشتند غذا میخوردند که یهو بابای تهیونگ گفت )
ب.ته : راستی پسرم کی قراره ازدواج کنید ( و ا.ت داشت اب میخورد که با این حرف یه دفعه سرفه اش گرفت )
تهیونگ : ا.ت .. خوبی
ا.ت : اا .. اره خوبم .. ( و دوباره اب خورد )
ب.ته : منتظر جوابم
تهیونگ : خب ما هنوز تاریخ مشخصی براش نداریم
ب.ته : خب باشه .. پس ما براش مشخص میکنیم .. سه روز دیگه چطوره ..
تهیونگ : سه روز کم نیست
ب.ته : نه .. چون هرچه زودتر شما باید ازدواج کنید و برای من وارث بیارید ..
تهیونگ : بابا .. ما درمورد این قضیه قبلا باهم صحبت کرده بودیم ( یکم عصبی و چنگال را محکم کوبید روس میز )
م.ته : باشه آقایون بعدا دوباره درموردش صحبت کنید .. راستی ا.ت پدر و مادر تو کجان ..
ا.ت : عاام .. خب .. دوتاشون را داخل تصادف از دست دادم .. ( بغض و تهیونگ چون که از این ماجرا ها خبر نداشت یکم شوکه شد )
حجم.ته : تسلیت میگم
ا.ت : ممنون
م.ته : پس یعنی .. هیچ کس را الان ندارین
ا.ت : عااام .. چرا دارم یه خواهر دارم ( لبخند و منضورش لیا بود )
م.ته : اهاان ..
م.ته : راستی پسرم .. ما تا وقتی که ازدواج کنید اینجا میمونیم چون جایی را برای موندن پیدا نکردیم
تهیونگ : باشه .. ( و بعد از چند دقیقه موقع خواب شد )
تهیونگ : مامان
م.ته : بله پسرم
تهیونگ : به خدمتکار ها گفتم اتاق تو و بابا را اماده کنن و انگار اماده کردند داخل اتاق لباس خواب هم هست
م.ته : باشه .. شما کجا میخوابین
تهیونگ : ما داخل اتاق من میخوابیم
م.ته : باشه
ا.ت : اههم .. عزیزم ( لبخند )
تهیونگ : بله
ا.ت : میشه یه دقیقه بیای .. کارت دارم ( لبخند )
تهیونگ : باشه ( و با ا.ت اومد یه گوشه و ا.ت گفت )
ا.ت : مگه قرار نبود اتاقامون جدا باشه .. ( سرد )
تهیونگ : فقط همین چند شبه تا مامان و بابام شک نکنن
ا.ت : اوووف.. باشه ( سرد )
تهیونگ : بیا بریم الان شک میکنن ( و با ا.ت اومدند )
م.ته : پسرم ما دیگه میریم بخوابیم
تهیونگ : باشه .. ماهم الان میریم
م.ته : باشه ( و رفتند بالا و خوابیدند و بعد از چند دقیقه تهیونگ و ا.ت هم اومدند بالا و اومدند داخل اتاق .. )
تهیونگ : من میرم بیرون تو لباسات را عوض کن
ا.ت : باشه ( سرد و بعد از اینکه تهیونگ اومد بیرون خواست لباسش را عوض کنه که یهو دستش به زیپ پشتش نمیرسید )
ا.ت ویو
خواستم لباسم را عوض کنم که یهو دستم به زیپ پشتم نمیرسید .. اوووف لعنتی الان چیکار کنم .. بعد از چند دقیقه تلاش کردن دیگه نتونستم که یهو تهیونگ در زد و گفت..
تهیونگ : ا.ت .. لباست را عوض کردی ؟
ا.ت : عاام خب تهیونگ .. میشه یه لحظه بیای
تهیونگ : باشه .. ( و اومد داخل و دید ا.ت هنوز لباسش را عوض نکرده )
ا.ت : ااا .. خب میشه .. زیپ لباسم را باز کنی .. چند دقیقه داشتم تلاش میکردم اما نشد ..
تهیونگ : باشه .. ( و اومد سمت ا.ت و ا.ت موهاش را توی دستش جمع کرد تا تهیونگ زیپ را باز کنه و تهیونگ هم زیپ لباسش را باز کرد )
تهیونگ : بیا .. دیگه کاری باهام نداری
ا.ت : اا نه .. ممنون میتونی بری
تهیونگ : باشه .. ( و از اتاق اومد بیرون )
تهیونگ ویو
وقتی ا.ت ازم خواست زیپ لباسش را باز کنم .. یکم شوکه شدم اما بعد رفتم سمتش و زیپ لباسش را باز کردم .. وقتی که موهای بلندش را زد کنار و وقتی که زیپش را باز کردم و اون بدن سفیدش را دیدم .. نمیدونم چرا اما یه حسی بهم دست داد و بعد اومدم بیرون و بعد از چند دقیقه که ا.ت لباسش را عوض کرد .. من اومدم داخل اتاق و لباسام را عوض کردم و بعد ا.ت هم اومد داخل و موقع خواب شد و من روی تخت دراز کشیدم و سرم را گذاشتم به تاج تخت و یهو ا.ت گفت ..
ا.ت : عاام .. من میخوام روی کاناپه بخوابم
تهیونگ : نمیشه
ا.ت : چرا ( سرد و تعجب )
تهیونگ : چون که ممکنه مامانم شب بیاد و بهمون سر بزنه .. حالا هم بیا و بخواب
ا.ت : اووف لعنتی .. ( زیر لب و اومد و کنار تهیونگ دراز کشید و ... )
پارت ۲۰ تموم شد ✨
شرط
لایک : ۹۵
کامنت : ۹۰
۳۷.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.