زن، کار، مرد، کار... تا بچرخد روزگار
به تازگی مشغول مطالعه کتابی با موضوع مهاجرین افغانستانی مقیم ایران هستم. شرایط زندگی مهاجرین افغانستانی به گونه ای است که از هر آنچه یاد می گیرند باید برای تحصیل روزی و امرارمعاش استفاده کنند... در این میان کمی هم خلاقیت چاشنی کار می کنند و سایر امورات شان را هم راه می اندازند... برای نمونه زن خانواده در مقطعی از زندگی، از هنر خیاطی خود برای کمک به خرج و مخارج خانواده استفاده می کند:
من خیاطی می کردم. هر روز تعدادی از کوه پارچه های برش خورده را می دوختم. طرف می آمد در خانه و تحویل می گرفت. گاهی پول می داد و گاهی برای قسط چرخ خیاطی، پول را برمی داشت و دستم خالی می ماند. ده هزار تومان دستمزد یک هفته کار بود و من ذره ذره برای بدهکاری هایمان کنار می گذاشتم. ص 136
پاکت های شیر را دانه دانه می شستم و کنار می گذاشتم. در نظرم بود که برای جلوی در، پرده بدوزم تا سرمای آینده کمتر اذیتمان کند. ص 137
کارگاه کوچک من همه روزه تا پاسی از شب به راه بود. یک صندلی داشتم که بین چرخ سردوز و چرخ خیاطی جا به جا می شد. علاوه بر تریکودوزی از مغازه نوه عموی مادرم سجاده و روبالشی هم برایم می آوردند تا نواردوزی و دوردوزی کنم. ص 137
حمیدرضا بیشتر در گهواره اش بود. تا وقتی به دست و پا نیفتاد، من راحت خیاطی می کردم. وقتی به سینه خیز درآمد، علیرضا او را در روروک می گذاشت تا کار خطرناکی نکند. علیرضا هم در راسته دوزی استاد شده بود. قسمت هایی از کار که ظریف کاری نداشت را به او می سپردم و دقایقی به حمیدرضا و فاطمه می رسیدم یا غذایی تهیه می کردم. ص 138
با پس اندازهای خیاطی ام سر هر عید نوروز یک چیزی می خریدیم. یک سال پرده گرفتیم.یک سال ماشین لباسشویی خریدیم. یک سال قالین؛ اما نتوانستیم به در و دیوار خانه برسیم. صاحب خانه مان هم پیرزن و پیرمردی بودند که وسعشان نمی رسید خانه را جلا دهند. آدم های خوبی بودند. گاهی که پیرزن می آمد خانه ما و مرا پشت چرخ می دید، می گفت: «زن، کار، مرد، کار... تا بچرخد روزگار» ص 142
کتاب: خاتون و قوماندان، نشر ستاره ها
من خیاطی می کردم. هر روز تعدادی از کوه پارچه های برش خورده را می دوختم. طرف می آمد در خانه و تحویل می گرفت. گاهی پول می داد و گاهی برای قسط چرخ خیاطی، پول را برمی داشت و دستم خالی می ماند. ده هزار تومان دستمزد یک هفته کار بود و من ذره ذره برای بدهکاری هایمان کنار می گذاشتم. ص 136
پاکت های شیر را دانه دانه می شستم و کنار می گذاشتم. در نظرم بود که برای جلوی در، پرده بدوزم تا سرمای آینده کمتر اذیتمان کند. ص 137
کارگاه کوچک من همه روزه تا پاسی از شب به راه بود. یک صندلی داشتم که بین چرخ سردوز و چرخ خیاطی جا به جا می شد. علاوه بر تریکودوزی از مغازه نوه عموی مادرم سجاده و روبالشی هم برایم می آوردند تا نواردوزی و دوردوزی کنم. ص 137
حمیدرضا بیشتر در گهواره اش بود. تا وقتی به دست و پا نیفتاد، من راحت خیاطی می کردم. وقتی به سینه خیز درآمد، علیرضا او را در روروک می گذاشت تا کار خطرناکی نکند. علیرضا هم در راسته دوزی استاد شده بود. قسمت هایی از کار که ظریف کاری نداشت را به او می سپردم و دقایقی به حمیدرضا و فاطمه می رسیدم یا غذایی تهیه می کردم. ص 138
با پس اندازهای خیاطی ام سر هر عید نوروز یک چیزی می خریدیم. یک سال پرده گرفتیم.یک سال ماشین لباسشویی خریدیم. یک سال قالین؛ اما نتوانستیم به در و دیوار خانه برسیم. صاحب خانه مان هم پیرزن و پیرمردی بودند که وسعشان نمی رسید خانه را جلا دهند. آدم های خوبی بودند. گاهی که پیرزن می آمد خانه ما و مرا پشت چرخ می دید، می گفت: «زن، کار، مرد، کار... تا بچرخد روزگار» ص 142
کتاب: خاتون و قوماندان، نشر ستاره ها
۳.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.