فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۱۹
از زبان ا/ت
رفتیم داخل هتل خیلی هتل خوشگل و دسته بالایی بود
رفتم سمته پذیرش هتل به اون خانم که اونجا بود گفتم : سلام ببخشید اینجا اتاقی به اسم جئون جونگ کوک رِزِرو شده ؟
به لپ تاپ روبه روش نگاه کرد و گفت : بله خانم به اسم جئون جونگ کوک
گفتم : میشه بگین طبقه چنده و اتاق چندمه ؟
گفت : شما با ایشون چه نسبتی دارین ؟
انگشتر توی دستم رو نشون دادم و گفتم : همسرشم
شماره اتاق و طبقه رو گفت بهم .
رفتم سمته آسانسور که ته جین وایستاد جلوم و نزاشت راهم رو ادامه بدم
ته جین گفت : مطمئنی که میخوای بری ببینی....
نگاش کردم و گفتم : آره...برو کنار
رفت کنار به اون دوتا بادیگارد گفتم بمونن همونجا پایین من با ته جین رفتم بالا شماره اتاق ۲۰۵ بود
روی همه دره اتاق ها رو نگاه کردم که آخره سالن که روش نوشته شده بود اتاق وی آی پی ۲۰۵ رو دیدم
هرچی نزدیکتر میشدم بهش قلبم میریخت اگه چیزه بدی ببینم چی... تردید داشتم برای همین صبر کردم اولش خواستم برگردم اما نه...
دوباره راهم رو به سمته اتاق ادامه دادم
وقتی رسیدم به اتاق آروم درش رو زدم که چند ثانیه بعد در باز شد...
یه زن...بود ، این کیه
گفت : خانم شما کی هستید ؟
گفتم : برو کنار ، هولش دادم و رفتم داخل با ته جین،
چشمم به میزی که روش شمع روشن بود با پراکنده شدن گل های رز روش خودنمایی میکرد خورد
دستام میلرزید نمیخواستم کسی که قراره ببینم جونگ کوک باشه
اما...با دیدن کسی که باهاش روبهرو شدم همه تردید هام تموم شد.
جونگ کوک بود....
گفت : ا/ت تو اینجا...
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه یه سیلی زدم بهش گفتم : تو...خیلی عوضی هستی...ازت متنفرم خیلی زیاد
درحال رفتن به سمته در بودم که صداش رو پشتم شنیدم اما توجهی نکردم و با ته جین رفتم بیرون
گریه میکردم اما برای چی...الان نباید برام مهم باشه...چون هیچ حسی بهش ندارم...شاید دارم فقط خودمو نسبت بهش با گفتن اینکه دوسش ندارم قول بزنم...
سواره ماشین شدم و ته جین هم نشست جلو برگشت پشت و گفت : حالت خوبه ؟ گفتم : نه فقط زود برگردیم عمارت همین رو میخوام
رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
چراغای عمارت خاموش بودن یکی از لوستر های کم نور رو روشن کردم و رفتم بالا دره اتاقم رو باز کردم چراغ رو روشن کردم و نشستم روی تختم صدای ماشین اومد حتما جونگ کوکه
خیلی حرفا داشتم که باید تو روش میزدم...دلم پر بود
قلبم شروع به درد کرده بود...دکترم گفته بود امروز برم اما نرفتم
حداقل باید قرصام رو بخورم...
کشوی دِراوِرَم رو باز کردم و قرصام رو برداشتم
همین که رفتم بیرون با جونگ کوک روبهرو شدم همه چیز اومد جلوی چشمام....
بی اهمیت بهش میخواستم رد بشم که دستم رو گرفت برم گردوند
دستم رو از دستش کشیدم اما محکم فشارش داد و گرفتش گفت : ا/ت تو اونجا چیکار میکردی...
گفتم : عه...چیشد لو رفتی آره چشمام اشک داخلشون جمع شده بود که باعث سوزش چشمام میشد
دستم رو زدم روی سینش و گفتم : جواب بده... یکم انسانیت سرت نمیشه...توی عمارت به این بزرگی اینجا چند شبه نیستی تک و تنهام..
چند بار با مشت های بی جونم زدم به سینش
قلبم خیلی درد میکرد افتادم روی زمین و قلبم رو گرفتم
جونگ کوک نشست جلوم و گفت : ا/ت خوبی...چیشد
گفتم : قلبم...آه.. خیلی درد میکنه
براید استایل بغلم کرد
گفتم : ولم کن...بزارم...زمین
گفت : ساکت شو مگه حال و روزت رو نمیبینی.. میخوای بمیری
رفتیم داخل هتل خیلی هتل خوشگل و دسته بالایی بود
رفتم سمته پذیرش هتل به اون خانم که اونجا بود گفتم : سلام ببخشید اینجا اتاقی به اسم جئون جونگ کوک رِزِرو شده ؟
به لپ تاپ روبه روش نگاه کرد و گفت : بله خانم به اسم جئون جونگ کوک
گفتم : میشه بگین طبقه چنده و اتاق چندمه ؟
گفت : شما با ایشون چه نسبتی دارین ؟
انگشتر توی دستم رو نشون دادم و گفتم : همسرشم
شماره اتاق و طبقه رو گفت بهم .
رفتم سمته آسانسور که ته جین وایستاد جلوم و نزاشت راهم رو ادامه بدم
ته جین گفت : مطمئنی که میخوای بری ببینی....
نگاش کردم و گفتم : آره...برو کنار
رفت کنار به اون دوتا بادیگارد گفتم بمونن همونجا پایین من با ته جین رفتم بالا شماره اتاق ۲۰۵ بود
روی همه دره اتاق ها رو نگاه کردم که آخره سالن که روش نوشته شده بود اتاق وی آی پی ۲۰۵ رو دیدم
هرچی نزدیکتر میشدم بهش قلبم میریخت اگه چیزه بدی ببینم چی... تردید داشتم برای همین صبر کردم اولش خواستم برگردم اما نه...
دوباره راهم رو به سمته اتاق ادامه دادم
وقتی رسیدم به اتاق آروم درش رو زدم که چند ثانیه بعد در باز شد...
یه زن...بود ، این کیه
گفت : خانم شما کی هستید ؟
گفتم : برو کنار ، هولش دادم و رفتم داخل با ته جین،
چشمم به میزی که روش شمع روشن بود با پراکنده شدن گل های رز روش خودنمایی میکرد خورد
دستام میلرزید نمیخواستم کسی که قراره ببینم جونگ کوک باشه
اما...با دیدن کسی که باهاش روبهرو شدم همه تردید هام تموم شد.
جونگ کوک بود....
گفت : ا/ت تو اینجا...
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه یه سیلی زدم بهش گفتم : تو...خیلی عوضی هستی...ازت متنفرم خیلی زیاد
درحال رفتن به سمته در بودم که صداش رو پشتم شنیدم اما توجهی نکردم و با ته جین رفتم بیرون
گریه میکردم اما برای چی...الان نباید برام مهم باشه...چون هیچ حسی بهش ندارم...شاید دارم فقط خودمو نسبت بهش با گفتن اینکه دوسش ندارم قول بزنم...
سواره ماشین شدم و ته جین هم نشست جلو برگشت پشت و گفت : حالت خوبه ؟ گفتم : نه فقط زود برگردیم عمارت همین رو میخوام
رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
چراغای عمارت خاموش بودن یکی از لوستر های کم نور رو روشن کردم و رفتم بالا دره اتاقم رو باز کردم چراغ رو روشن کردم و نشستم روی تختم صدای ماشین اومد حتما جونگ کوکه
خیلی حرفا داشتم که باید تو روش میزدم...دلم پر بود
قلبم شروع به درد کرده بود...دکترم گفته بود امروز برم اما نرفتم
حداقل باید قرصام رو بخورم...
کشوی دِراوِرَم رو باز کردم و قرصام رو برداشتم
همین که رفتم بیرون با جونگ کوک روبهرو شدم همه چیز اومد جلوی چشمام....
بی اهمیت بهش میخواستم رد بشم که دستم رو گرفت برم گردوند
دستم رو از دستش کشیدم اما محکم فشارش داد و گرفتش گفت : ا/ت تو اونجا چیکار میکردی...
گفتم : عه...چیشد لو رفتی آره چشمام اشک داخلشون جمع شده بود که باعث سوزش چشمام میشد
دستم رو زدم روی سینش و گفتم : جواب بده... یکم انسانیت سرت نمیشه...توی عمارت به این بزرگی اینجا چند شبه نیستی تک و تنهام..
چند بار با مشت های بی جونم زدم به سینش
قلبم خیلی درد میکرد افتادم روی زمین و قلبم رو گرفتم
جونگ کوک نشست جلوم و گفت : ا/ت خوبی...چیشد
گفتم : قلبم...آه.. خیلی درد میکنه
براید استایل بغلم کرد
گفتم : ولم کن...بزارم...زمین
گفت : ساکت شو مگه حال و روزت رو نمیبینی.. میخوای بمیری
۱۲۱.۸k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.