پارت ۷۰ : این صدا......لرزش خاصی تو صدا بود .
پارت ۷۰ : این صدا......لرزش خاصی تو صدا بود .
برگشتم و نگا کردم که جونگ کوک با دیدن من تعجب کرد و یک قدم عقب رفت .
بلند شدم چند قدمی سمتش رفتم .
اشک توی چشماش واضح دیده میشد
با صدای ضعیفی گفت : ن ن ن.... .
و قبل اینکه حرفش تموم بشه سمتم اومد و بغلم کرد .
بخاطر شدتی که بغلم اومد قلبم تیر کشید ولی مهم نبود .
تو بغلم مثل بچه هایی که مادرشونو پیدا کردن گریه میکرد .
بغض تو گلوم سنگین شد .
قطره بارون روی موهاش میریخت .
از بغلم بیرون اومد و گفت : م من....خ خیلی خوشحالم...برگشتی پیشمون .
این نوع حرف زدن عادی نبود
این نوع حرف زدن سرد نبود
این نوع حرف زدن خشمگین نبود .....تنها توش درد و دلنتگی بیداد میکرد.....
چشماش جوری نگام میکرد که میگفت....من شکست خوردم...نا امیدم .....تنهام....
یک حس غریبی اومد همراه با دلتنگی.....انگار که متعلق به اینجاست .
جونگ کوک سکوت رو شکوند و گفت : وی.....اون نمیدونه .
و سریع رفت داخل خونه .
سرمو سمت چپ کردم که جیمین و دیدم که دستاش تو جیبش بود و داشت نگام میکرد .
اروم با صدای خاصی گفت : بیا بریم تو سرما میخوری .
و دست راستشو سمتم اورد .
دست چپم و تو دستش کردم و انگشتامو تو انگشت هاش فرو بردم .
دست هایی که حالا سرد شده بود تو دستام بود .
رفتیم تو خونه .
رفتیم تو حال که جونگ کوک گفت : بهش زنگ زدم داره میاد جیمین : بهش گفتی نایکا بهوش اومده جونگ کوک : نه بزار خودش بفهمه .
جیمین کمکم کرد رو مبل بشینم .
جونگ کوک گفت : کی بهوش اومده؟؟ جیمین : همون موقع که رسیده بودم....باید تحت درمان میبود ولی نایکا نمیتونست اونجارو تحمل کنه .
و بعد از حرف جیمین صدای در اومد .
جونگ کوک درو باز کرد و وی اومد تو خونه و گفت : چیشده گفتی ب..... .
با دیدن من حرفش نصفه موند و دست چپشو جلو دهنش گرفت و جیغ خفه ای کشید .
اروم بلند شدم و وایستادم . تهیونگ اشک تو چشماش جمع شد و سمتم اومد و بغلم کرد .
منو محکم تو بغلش فشرد و در گوشم اروم گفت : دلم برات تنگ شده بود .
اروم ازم جدا شد و جای اشک های ریخته شده اشو پاک کرد .
بعد از حرف زدن و شام خوردیم و قرار شد بخوابیم .
من تو اتاق جونگ کوک بودم و خودش تو اتاق جیهوپ خوابید .
رو تخت دراز کشیدم و عطر همیشگیش تو اتاق بود .
چشمام گرم شد ولی با یاداوردی اینکه من چرا میگفتم منو ترک نکن خوابم نبرد .
من چرا باید هی تکرار میکردم که منو ترک نکن جیمین....جیمین چه چیزی درمورد این شنیده .
نمیخواستم بهش فکر کنم و تصمیم گرفتم یک دونه از کتابای جونگ کوک رو بردارم و بخونم .
تو صفحه اول و دوم یکم گیج میزدم ولی بعدش کاملا حواسم به کتاب جمع شد .
سعی میکردم بغض توی گلوم نترکه و ارومش میکردم .
در حال خوندن بودم که در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد تو .
سمتم اومد و کنار تخت نشست و گفت : چرا نخوابیدی ؟؟
فصل ۲
برگشتم و نگا کردم که جونگ کوک با دیدن من تعجب کرد و یک قدم عقب رفت .
بلند شدم چند قدمی سمتش رفتم .
اشک توی چشماش واضح دیده میشد
با صدای ضعیفی گفت : ن ن ن.... .
و قبل اینکه حرفش تموم بشه سمتم اومد و بغلم کرد .
بخاطر شدتی که بغلم اومد قلبم تیر کشید ولی مهم نبود .
تو بغلم مثل بچه هایی که مادرشونو پیدا کردن گریه میکرد .
بغض تو گلوم سنگین شد .
قطره بارون روی موهاش میریخت .
از بغلم بیرون اومد و گفت : م من....خ خیلی خوشحالم...برگشتی پیشمون .
این نوع حرف زدن عادی نبود
این نوع حرف زدن سرد نبود
این نوع حرف زدن خشمگین نبود .....تنها توش درد و دلنتگی بیداد میکرد.....
چشماش جوری نگام میکرد که میگفت....من شکست خوردم...نا امیدم .....تنهام....
یک حس غریبی اومد همراه با دلتنگی.....انگار که متعلق به اینجاست .
جونگ کوک سکوت رو شکوند و گفت : وی.....اون نمیدونه .
و سریع رفت داخل خونه .
سرمو سمت چپ کردم که جیمین و دیدم که دستاش تو جیبش بود و داشت نگام میکرد .
اروم با صدای خاصی گفت : بیا بریم تو سرما میخوری .
و دست راستشو سمتم اورد .
دست چپم و تو دستش کردم و انگشتامو تو انگشت هاش فرو بردم .
دست هایی که حالا سرد شده بود تو دستام بود .
رفتیم تو خونه .
رفتیم تو حال که جونگ کوک گفت : بهش زنگ زدم داره میاد جیمین : بهش گفتی نایکا بهوش اومده جونگ کوک : نه بزار خودش بفهمه .
جیمین کمکم کرد رو مبل بشینم .
جونگ کوک گفت : کی بهوش اومده؟؟ جیمین : همون موقع که رسیده بودم....باید تحت درمان میبود ولی نایکا نمیتونست اونجارو تحمل کنه .
و بعد از حرف جیمین صدای در اومد .
جونگ کوک درو باز کرد و وی اومد تو خونه و گفت : چیشده گفتی ب..... .
با دیدن من حرفش نصفه موند و دست چپشو جلو دهنش گرفت و جیغ خفه ای کشید .
اروم بلند شدم و وایستادم . تهیونگ اشک تو چشماش جمع شد و سمتم اومد و بغلم کرد .
منو محکم تو بغلش فشرد و در گوشم اروم گفت : دلم برات تنگ شده بود .
اروم ازم جدا شد و جای اشک های ریخته شده اشو پاک کرد .
بعد از حرف زدن و شام خوردیم و قرار شد بخوابیم .
من تو اتاق جونگ کوک بودم و خودش تو اتاق جیهوپ خوابید .
رو تخت دراز کشیدم و عطر همیشگیش تو اتاق بود .
چشمام گرم شد ولی با یاداوردی اینکه من چرا میگفتم منو ترک نکن خوابم نبرد .
من چرا باید هی تکرار میکردم که منو ترک نکن جیمین....جیمین چه چیزی درمورد این شنیده .
نمیخواستم بهش فکر کنم و تصمیم گرفتم یک دونه از کتابای جونگ کوک رو بردارم و بخونم .
تو صفحه اول و دوم یکم گیج میزدم ولی بعدش کاملا حواسم به کتاب جمع شد .
سعی میکردم بغض توی گلوم نترکه و ارومش میکردم .
در حال خوندن بودم که در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد تو .
سمتم اومد و کنار تخت نشست و گفت : چرا نخوابیدی ؟؟
فصل ۲
۳۷.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.