The last part
The last part
جمعیت در حیرت فرو رفت. هیسونگ یکی از جذاب ترینای مدرسه بود و الان داشت به عشقش اعتراف میکرد.
هیسونگ با گفتن متشکرم سخنرانیش رو تموم کرد و نشست.
بعد از مراسم ا.ت داشت با دوستاش می رفت که هیسونگ جلوشون رو گرفت: ا.ت میشه باهات حرف بزنم؟؟
ا.ت نگاهی به دوستاش انداخت و گفت: باشه. بیا بریم پارک.
ا.ت دست هیسونگ رو گرفت و با هم به پارک رفتن: خب چی میخوای بگی ؟؟؟؟
+ دوست دارم.من تورو دوست دارم ا.ت. تو همون دختری هستی که من راحبش حرف زدم.
_ پس یعنی تو عاشقمی؟
+ درسته.
_ میدونی حدس میزدم ولی نمیدونم باید چیکار کنم؟ عجیبه. من صادقانه بگم نمیدونم.
+ اشکال نداره من صبر میکنم تا تو بلاخره بفهمی. همچیو احساس منو عشق رو همچیرو.
_ من نمیخوام بشکنمت. نمیخوام ناراحت باشی.
+ من ناراحت نمیشم. من منتظر میمونم.
_ مرسی که درکم میکنی.
دختر آروم گریش گرفت. هیسونگ دستاش رو دوطرف صورت ا.ت گذاشت و پیشونیش رو بوسید و در آغوشش گرفت. آغوشش خیلی گرم بود. بارون تقریبا شروع به باریدن کرده بود و گرمای بدنش بیشتر از قبل قابل تشخیص بود.
از هم جداشن: من میبینمت. دیگه باید برم.
+ اون باشه.
ا.ت آروم زیر بارون رفت.
هیسونگ تا آخرین لحظه در حال تماشای او بود.
ا.ت ناگهان ایستاد و به سمت هیسونگ دوید و دستهاشو دور گردن هیسونگ گره زد و لب هاشو رو لبای اون گذاشت. و این شد سر آغاز عشق اونها در روزی بارونی........
ببخشید این خیلی کوتاه و بد بود.
امیدوارم دوست داشته باشید 💖
جمعیت در حیرت فرو رفت. هیسونگ یکی از جذاب ترینای مدرسه بود و الان داشت به عشقش اعتراف میکرد.
هیسونگ با گفتن متشکرم سخنرانیش رو تموم کرد و نشست.
بعد از مراسم ا.ت داشت با دوستاش می رفت که هیسونگ جلوشون رو گرفت: ا.ت میشه باهات حرف بزنم؟؟
ا.ت نگاهی به دوستاش انداخت و گفت: باشه. بیا بریم پارک.
ا.ت دست هیسونگ رو گرفت و با هم به پارک رفتن: خب چی میخوای بگی ؟؟؟؟
+ دوست دارم.من تورو دوست دارم ا.ت. تو همون دختری هستی که من راحبش حرف زدم.
_ پس یعنی تو عاشقمی؟
+ درسته.
_ میدونی حدس میزدم ولی نمیدونم باید چیکار کنم؟ عجیبه. من صادقانه بگم نمیدونم.
+ اشکال نداره من صبر میکنم تا تو بلاخره بفهمی. همچیو احساس منو عشق رو همچیرو.
_ من نمیخوام بشکنمت. نمیخوام ناراحت باشی.
+ من ناراحت نمیشم. من منتظر میمونم.
_ مرسی که درکم میکنی.
دختر آروم گریش گرفت. هیسونگ دستاش رو دوطرف صورت ا.ت گذاشت و پیشونیش رو بوسید و در آغوشش گرفت. آغوشش خیلی گرم بود. بارون تقریبا شروع به باریدن کرده بود و گرمای بدنش بیشتر از قبل قابل تشخیص بود.
از هم جداشن: من میبینمت. دیگه باید برم.
+ اون باشه.
ا.ت آروم زیر بارون رفت.
هیسونگ تا آخرین لحظه در حال تماشای او بود.
ا.ت ناگهان ایستاد و به سمت هیسونگ دوید و دستهاشو دور گردن هیسونگ گره زد و لب هاشو رو لبای اون گذاشت. و این شد سر آغاز عشق اونها در روزی بارونی........
ببخشید این خیلی کوتاه و بد بود.
امیدوارم دوست داشته باشید 💖
۱۰.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.