فیک یونگی p3
فیک یونگی p3
این پارت رو جا گذاشته بودم😁
گوشی یونگی زنگ خورد
*یونگی رفت گوشیش رو جواب داد
یونگی:الو
یونگی:باشه الان میام
*یونگی رفت بدون هیچ حرفی
ویو ات
خیلی خوشحال شدم یونگی رفت بعد از اینکه یونگی رفت خوابیدم
*نکته ات ی وقتایی تو خواب حرف میزنه
برش زمانی به ۴ صبح
ویو یونگی
خیلی خسته بودم رفتم خوبه دیدم ات خواب وقتی خواب خیلی کیوت هست وای نمیدونم چرا بابام میگه که باید باهاش بد باشم
ات:مامان من یونگی رو خیلی دوست دارم ولی خیلی اذیتم میکنه (تو خواب داره حرف میزنه)
یونگی:اتم منم حیلی دوست دارم ولی بابام نمیزاره باهات خوب باشم
*ات تو حال خواب و بیداری پا میشه
ات:یونگی(خیلی کیوت)
یونگی:جانم
ات:یونگی من خیلی دوست دارم میشه باهام خوب باشی
*نکته توی اتاق یونگی و ات شونوت هست و یونگی نمیدونه
یونگی:...(سرشو میندازه پایین)ببخشید ات
ات:....
*یونگی دید ات جواب نمیده یعنی خوابه
برش زمانی به ساعت۱۰ صبح
ویو ات
از خواب بیدار شدم دیدم بغل یونگیم میخواستم جیغ بزنم ولی یونگی خیلی کیوت شده بود ولی نمیدونم چرا به یونگی ی حسی دارم نه ات خودتو جمع کن
یونگی:ات چرا اینقدر حرف میزنی
ات:مگه من چی گفتم
یونگی:داشتی بلند بلند فکر میکردی خنگه
ات...😐
یونگی:..😐
*ات پاشد رفت
یونگی:وای خدا چرا این ات این قدر گاو
*ات تو دستشویی
ات:شنیدما
یونگی :گفتم بشنوی
ویو ات
یونگی چرا ی شبه باهام خوب شده نمیدونم ول کن برم پایین
ات:میااااا
میا:مامانییییی
ات:ای میا آروم
یونگی:میا مامانتو اذیت نکن
ات:😳
*مثلا میخواد مثل ات بشه😐
یونگی :خدا خودت نجاتم بده
ات:😐
یونگی:ات ساعت ۸ آماده باش میام دنبالت
ات:کجا
یونگی:کوک مهمون داره
میا:میشه منم بیام بابایی
یونگی:نه دختر تو با اجوما بازی کن
میا :باشه
برش زمانی به ساعت۷
ویو ات رفتم آماده شم ی لباس مشکی پوشیدم که دیدم ساعت ۷:۴۵ دقیقه هست سریع رفتم پایین دیدم یونگی نشسته رو مبل خیلی هم هات شده وای چی میگم ات خودتو جمع کن
*ات کلا بلند بلند فکر میکردنه
یونگی😏
یونگی. برینم
ات. برییم
*خلاصه میگم رفتن مهمونی کوک بعد از ۳۰ مین
ات:یونگی میشه برم دستشویی
یونگی:برو (با مستی کم)
ویو ات
رفتم دستشویی که یهو (دلم نیومن قطع کنم )
که ی مرده اود سمتم
... :سالم کوچولو اینجا چیکار میکنی
ات:به تو چه
...:نشود دیگه پس باید شب زیرم باشی
ات:برو گمشو اشغال
*امد ات رو ببوسه
ات:یونگیییییییییییی
*که یونگی امد
ویو یونگی
ات بهم گفت میرم دستشویی اما طولش داد رفتم ببینم چی شده که ات صدام زد دیدم ی مرده داره ات رو بزور میبوسه خون جلوی چشمامو گرفت مردرو تا میخورد زدم بعد ست ات رو گرفتم بردم تو ماشین
ات:ای دستم
یونگی:خفه شو
ات:مگه دسته من بود
یونگی:ات خفه شو تا نکشتمت
ویو ات
این اولین بار بود که یعد از ازدواجم با یونگی بیرون رفتم که اینطور شود تاشدم بی صدا گریه میکردم که ماشین وایساد یونگی پیاده شد و منم پیاده کرد دستمو محکم گرفته بود اما خونه نرفته بودیم توی خوبه جنگلی بودیم که یهو.....
این پارت رو جا گذاشته بودم😁
گوشی یونگی زنگ خورد
*یونگی رفت گوشیش رو جواب داد
یونگی:الو
یونگی:باشه الان میام
*یونگی رفت بدون هیچ حرفی
ویو ات
خیلی خوشحال شدم یونگی رفت بعد از اینکه یونگی رفت خوابیدم
*نکته ات ی وقتایی تو خواب حرف میزنه
برش زمانی به ۴ صبح
ویو یونگی
خیلی خسته بودم رفتم خوبه دیدم ات خواب وقتی خواب خیلی کیوت هست وای نمیدونم چرا بابام میگه که باید باهاش بد باشم
ات:مامان من یونگی رو خیلی دوست دارم ولی خیلی اذیتم میکنه (تو خواب داره حرف میزنه)
یونگی:اتم منم حیلی دوست دارم ولی بابام نمیزاره باهات خوب باشم
*ات تو حال خواب و بیداری پا میشه
ات:یونگی(خیلی کیوت)
یونگی:جانم
ات:یونگی من خیلی دوست دارم میشه باهام خوب باشی
*نکته توی اتاق یونگی و ات شونوت هست و یونگی نمیدونه
یونگی:...(سرشو میندازه پایین)ببخشید ات
ات:....
*یونگی دید ات جواب نمیده یعنی خوابه
برش زمانی به ساعت۱۰ صبح
ویو ات
از خواب بیدار شدم دیدم بغل یونگیم میخواستم جیغ بزنم ولی یونگی خیلی کیوت شده بود ولی نمیدونم چرا به یونگی ی حسی دارم نه ات خودتو جمع کن
یونگی:ات چرا اینقدر حرف میزنی
ات:مگه من چی گفتم
یونگی:داشتی بلند بلند فکر میکردی خنگه
ات...😐
یونگی:..😐
*ات پاشد رفت
یونگی:وای خدا چرا این ات این قدر گاو
*ات تو دستشویی
ات:شنیدما
یونگی :گفتم بشنوی
ویو ات
یونگی چرا ی شبه باهام خوب شده نمیدونم ول کن برم پایین
ات:میااااا
میا:مامانییییی
ات:ای میا آروم
یونگی:میا مامانتو اذیت نکن
ات:😳
*مثلا میخواد مثل ات بشه😐
یونگی :خدا خودت نجاتم بده
ات:😐
یونگی:ات ساعت ۸ آماده باش میام دنبالت
ات:کجا
یونگی:کوک مهمون داره
میا:میشه منم بیام بابایی
یونگی:نه دختر تو با اجوما بازی کن
میا :باشه
برش زمانی به ساعت۷
ویو ات رفتم آماده شم ی لباس مشکی پوشیدم که دیدم ساعت ۷:۴۵ دقیقه هست سریع رفتم پایین دیدم یونگی نشسته رو مبل خیلی هم هات شده وای چی میگم ات خودتو جمع کن
*ات کلا بلند بلند فکر میکردنه
یونگی😏
یونگی. برینم
ات. برییم
*خلاصه میگم رفتن مهمونی کوک بعد از ۳۰ مین
ات:یونگی میشه برم دستشویی
یونگی:برو (با مستی کم)
ویو ات
رفتم دستشویی که یهو (دلم نیومن قطع کنم )
که ی مرده اود سمتم
... :سالم کوچولو اینجا چیکار میکنی
ات:به تو چه
...:نشود دیگه پس باید شب زیرم باشی
ات:برو گمشو اشغال
*امد ات رو ببوسه
ات:یونگیییییییییییی
*که یونگی امد
ویو یونگی
ات بهم گفت میرم دستشویی اما طولش داد رفتم ببینم چی شده که ات صدام زد دیدم ی مرده داره ات رو بزور میبوسه خون جلوی چشمامو گرفت مردرو تا میخورد زدم بعد ست ات رو گرفتم بردم تو ماشین
ات:ای دستم
یونگی:خفه شو
ات:مگه دسته من بود
یونگی:ات خفه شو تا نکشتمت
ویو ات
این اولین بار بود که یعد از ازدواجم با یونگی بیرون رفتم که اینطور شود تاشدم بی صدا گریه میکردم که ماشین وایساد یونگی پیاده شد و منم پیاده کرد دستمو محکم گرفته بود اما خونه نرفته بودیم توی خوبه جنگلی بودیم که یهو.....
۵۴۵
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.