Paer18
کالیسی:فوبیای فضای تنگ داشتم بین کوک و گوشه دیوار گیر افتاده بودم داشتم نفس نفس میزدم نفهمیدم چیشد ولی وقتی به خودم اومدم ل* های هر دومون روی هم بود توی چشم های سیاه سیاهچالش گیر افتاده بودم هر دو متوجه رفتن پدر کوک نشده بودیم فقط بی حرکت وایساده بودیم وقتی متوجه نبود پدر کوک شدم هولش دادم و چکی تو گوشش زدم
کالیسی:داری چه غلطی میکنی عوضی...اولین بوسمو گرفتی(عصبی)
کوک:غرق چشم های اقیانوسیش شده بودم که هولم داد و یک طرف صورتم سوزشی احساس کردم شوکه دستمو روی صورتم گذاشتم و بهش خیره شدم
کوک:الان چه غلطی کردی؟(عصبی)
کالیسی:انگار مشکل ذهنی داری جئون(مسترب و عصبی)
کوک:تا الان کسی صدا شو برام بلند نکرده بود ولی اون زد دم گوشم؟؟
به دیوار پشت سرش کوبیدمش توری
دستمو کنار سرش کوبیدم و گفتم
کوک:منو بین دختر کوچولو کاری که کردی هر کسی جات بودن الان قبرستون بود نه جلوم دفعه دیگه همچین غلطی کنی نمیبینم کی هستی همون جا کارتو تموم میکنم(بم و خش دار)
کالیسی:الان مثلا ترسوندیم؟مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟(پوکر)
کوک:میخوای غلطی که میخوام نشون بدم رو روی تخت بهت نشون بدم؟ پدرت کار درستی میکنه که برادرت رو جانشین کرده ، نمیدونم تو چطور میخوای یک زن مافیای رهبر بشی نه؟ولی اگه من نخوام هیچی نمیشی (عصبی و بم)
+تو نمیتونی جلوی منو بگیری من همه تلاش کردم تا از زیر سایه پدرم در برم و خودمو برای یک شهر به عنوان یک رهبر زن مافیا ثابت کنم
-اجازه تو دیگه دست منه... درسته دختر دشمنمی ولی این ی توافقه که الان مجبوریم به زور هم که شده زن و شوهر باشیم
و با توجه به موقعیت پیدا کردن راز بزرگ این دو خاندان منحل میشه و مانند بقیه جدمون پنهون و اسرار آمیز میمونه
-هیچ غلطق نمیتونی بکنی اون رازی که همتون پنهون میکنید رو میفهمم ...بهت قول میدم جئون تا تو و خاندانت رو زمین نزنم تا انتقام این روز ها رو از پدرم نگیرم منم کالیسی سکرتو نیستم
+تنها تو دنبال پیدا کردن اون راز نیستی پس کاری نکن همین الان از همکاری باهات منصرف بشم و به توافق فکر کنمو نسلمو با تو ادامه بدم!تو که دلت نمیخواد تو این سن مادر بشی؟
&کالیسی با بغض به مرد روبهرو یش خیره شد کوک متوجه زیاده رویش شده بود ولی چیزی بنام غرور وجود داشت
&دخترک نزدیک پسرک شد با مشت به سینه پهن پسرک همان تور که میکوبید گفت:جئون جنگکوک بهت قول میدم زمانی جلوم زانو میزنی و از ته دل ازم التماس میکنی تا خانوادتو جلو چشم هات نکشم!
&دخترک کلید را از دست پسرک گرفت به سمت در رفت و قفلش رو باز کرد پسرک باز هم همان طور شوکه ایستاده بود و بجای خالی دخترک نگاه میکرد دخترک از راه پله همان طور که پایین میومد چشم هاشو پاک کرد به پایین که رسید پدر مادر کوک رو دیدن پدر کوک از او سوال پرسید ولی او جوابی نداد
کالیسی:داری چه غلطی میکنی عوضی...اولین بوسمو گرفتی(عصبی)
کوک:غرق چشم های اقیانوسیش شده بودم که هولم داد و یک طرف صورتم سوزشی احساس کردم شوکه دستمو روی صورتم گذاشتم و بهش خیره شدم
کوک:الان چه غلطی کردی؟(عصبی)
کالیسی:انگار مشکل ذهنی داری جئون(مسترب و عصبی)
کوک:تا الان کسی صدا شو برام بلند نکرده بود ولی اون زد دم گوشم؟؟
به دیوار پشت سرش کوبیدمش توری
دستمو کنار سرش کوبیدم و گفتم
کوک:منو بین دختر کوچولو کاری که کردی هر کسی جات بودن الان قبرستون بود نه جلوم دفعه دیگه همچین غلطی کنی نمیبینم کی هستی همون جا کارتو تموم میکنم(بم و خش دار)
کالیسی:الان مثلا ترسوندیم؟مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟(پوکر)
کوک:میخوای غلطی که میخوام نشون بدم رو روی تخت بهت نشون بدم؟ پدرت کار درستی میکنه که برادرت رو جانشین کرده ، نمیدونم تو چطور میخوای یک زن مافیای رهبر بشی نه؟ولی اگه من نخوام هیچی نمیشی (عصبی و بم)
+تو نمیتونی جلوی منو بگیری من همه تلاش کردم تا از زیر سایه پدرم در برم و خودمو برای یک شهر به عنوان یک رهبر زن مافیا ثابت کنم
-اجازه تو دیگه دست منه... درسته دختر دشمنمی ولی این ی توافقه که الان مجبوریم به زور هم که شده زن و شوهر باشیم
و با توجه به موقعیت پیدا کردن راز بزرگ این دو خاندان منحل میشه و مانند بقیه جدمون پنهون و اسرار آمیز میمونه
-هیچ غلطق نمیتونی بکنی اون رازی که همتون پنهون میکنید رو میفهمم ...بهت قول میدم جئون تا تو و خاندانت رو زمین نزنم تا انتقام این روز ها رو از پدرم نگیرم منم کالیسی سکرتو نیستم
+تنها تو دنبال پیدا کردن اون راز نیستی پس کاری نکن همین الان از همکاری باهات منصرف بشم و به توافق فکر کنمو نسلمو با تو ادامه بدم!تو که دلت نمیخواد تو این سن مادر بشی؟
&کالیسی با بغض به مرد روبهرو یش خیره شد کوک متوجه زیاده رویش شده بود ولی چیزی بنام غرور وجود داشت
&دخترک نزدیک پسرک شد با مشت به سینه پهن پسرک همان تور که میکوبید گفت:جئون جنگکوک بهت قول میدم زمانی جلوم زانو میزنی و از ته دل ازم التماس میکنی تا خانوادتو جلو چشم هات نکشم!
&دخترک کلید را از دست پسرک گرفت به سمت در رفت و قفلش رو باز کرد پسرک باز هم همان طور شوکه ایستاده بود و بجای خالی دخترک نگاه میکرد دخترک از راه پله همان طور که پایین میومد چشم هاشو پاک کرد به پایین که رسید پدر مادر کوک رو دیدن پدر کوک از او سوال پرسید ولی او جوابی نداد
۹.۱k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.