رمان عشق خونین
رمان عشق خونین
پارت ¹⁵
تو راه یهم سرمو گردوندم دیدم آیسو خوابیده دلم میومد بیدارش کنمو ماشینو بردم تو یه پارکینگ آزاد نگه داشتم که صب از اینجا بریم شرکت من خوابم نمیومد صندق عقب یدونه پتو داشتم پیاده شدمو اوردم کشید روی آیسو ماشین سرد بود هعی به شیشه نگا کردم خوابم نبرد که یهو به گوشی آیسو پیام اومد که گوشی روی داشبورد ماشین بود گوشیو دستم گرفتم دیدم صدرا سیو کرده دستشو گرفتمو با اثر انگشت گوشیو باز کردم پیام هاشونو دیدم
صدرا: آیسو تو بهم قول دادی با من باشی
_ ببین صدرا من تورو دوست ندارم از اول هم بهت گفتم بابا دوست ندارم مگه مجبوریه
صدرا: یه کاری نکن هم سر تو هم سر امیر و خودم بیارم
_ بخدا فقط یه تار موش کم بشه دودمانتو به آتیش میکشم هیچ غلطیم نمیتونی بکنی
صدرا: آیسو حرصم نده
_ حرص میدم چون دوست دارم
صدرا: حالا میبینیم کی میبره
این پیامو که الان فرستاده بود رو دیدم نگران شدم
آیسو: نه نه مامان ولم کن من نمیتونم این کارو بکنم نه
امیر: آیسو آیسو بیدار شو
آیسو پرید
امیر: خوبی بیا آب بخور
آیسو: آره خوبم راستی ما اینجا چیکار میکنیم
_ دلم نیومد بیدارت کنم خب پس الانم بخواب
آیسو: امیر
_ جانم
آیسو: مرسی که هستی
_ منم ممنونم که پیشمی
اینو که گفتم مث بچه ها باز خوابید
منم کم کم خوابم میومدو منم خوابیدم صب که بیدار شدم دیدم آیسو هنوز خوابه یکم با گوشی بازی کردمو دیدم بعد چند دقیقه بیدار شد
امیر: سلام صب بخیر خانم
_ سلام صبح توعم بخیر آقاا «خمیازه»
امیر: بریم یه صبحونه بزنیم ها
_ بریم
رفتیم یدونه املت زدیم و راه افتادیم که بریم شرکت
آیسو: امیر جدا جدا بریم شرکت
_ چرا؟
آیسو: ننم شک میکنه
_ آها از اون لحاظ
آیسو: آره دیه سید
_ سید؟
آیسو: هه هه هه
_ دیوونه
آیسو: خب بریم
_ بریم
راه افتادیمو اول آیسو رفت منم بعد نیم ساعت رفتم
#رمان_عشق_خونین
پارت ¹⁵
تو راه یهم سرمو گردوندم دیدم آیسو خوابیده دلم میومد بیدارش کنمو ماشینو بردم تو یه پارکینگ آزاد نگه داشتم که صب از اینجا بریم شرکت من خوابم نمیومد صندق عقب یدونه پتو داشتم پیاده شدمو اوردم کشید روی آیسو ماشین سرد بود هعی به شیشه نگا کردم خوابم نبرد که یهو به گوشی آیسو پیام اومد که گوشی روی داشبورد ماشین بود گوشیو دستم گرفتم دیدم صدرا سیو کرده دستشو گرفتمو با اثر انگشت گوشیو باز کردم پیام هاشونو دیدم
صدرا: آیسو تو بهم قول دادی با من باشی
_ ببین صدرا من تورو دوست ندارم از اول هم بهت گفتم بابا دوست ندارم مگه مجبوریه
صدرا: یه کاری نکن هم سر تو هم سر امیر و خودم بیارم
_ بخدا فقط یه تار موش کم بشه دودمانتو به آتیش میکشم هیچ غلطیم نمیتونی بکنی
صدرا: آیسو حرصم نده
_ حرص میدم چون دوست دارم
صدرا: حالا میبینیم کی میبره
این پیامو که الان فرستاده بود رو دیدم نگران شدم
آیسو: نه نه مامان ولم کن من نمیتونم این کارو بکنم نه
امیر: آیسو آیسو بیدار شو
آیسو پرید
امیر: خوبی بیا آب بخور
آیسو: آره خوبم راستی ما اینجا چیکار میکنیم
_ دلم نیومد بیدارت کنم خب پس الانم بخواب
آیسو: امیر
_ جانم
آیسو: مرسی که هستی
_ منم ممنونم که پیشمی
اینو که گفتم مث بچه ها باز خوابید
منم کم کم خوابم میومدو منم خوابیدم صب که بیدار شدم دیدم آیسو هنوز خوابه یکم با گوشی بازی کردمو دیدم بعد چند دقیقه بیدار شد
امیر: سلام صب بخیر خانم
_ سلام صبح توعم بخیر آقاا «خمیازه»
امیر: بریم یه صبحونه بزنیم ها
_ بریم
رفتیم یدونه املت زدیم و راه افتادیم که بریم شرکت
آیسو: امیر جدا جدا بریم شرکت
_ چرا؟
آیسو: ننم شک میکنه
_ آها از اون لحاظ
آیسو: آره دیه سید
_ سید؟
آیسو: هه هه هه
_ دیوونه
آیسو: خب بریم
_ بریم
راه افتادیمو اول آیسو رفت منم بعد نیم ساعت رفتم
#رمان_عشق_خونین
۶.۶k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.