📗- part3
📗- #part3
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
وقتی از ته دل خندیدنم تموم شد جواب دادم و صدای شاکیش تو گوشم پیچید:
+یعنی اگر آدم آتیش بگیره به تو زنگ بزنه خاکسترشم دست خانوادش نمیرسه!
-تا زمانی که زنده ای هیچ نفعی واسه خانوادت نداری شپش،میخوای مردی خاکسترتو نگه دارن؟نهایت با تخم مرغ و زردچوبه قاطی میکنن برای درمان ضرب دیدن پا و دست استفاده میکنن
+خیلی خب! حالم بهم خورد چnدش!
زنگ زدم بگم بریم بیرون
-عماد نیست راضی
راضیه رفیق شفیق خودمه که طبق رفتار های ضایع راضیه میدونستم که یه نیمچه حسی به عماد داره و عماد هم کم پا نمیده بی پدر نه چیز...عزیزدلم!
ولی خب هردوشون عین چی سفتن...شانس آوردیم اینا مواد دfعی انسان نشدن وگرنه ادم پaره میشد اینا پایین نمیومدن
بعد از سکوت بسی طولانی و مشکوک راضیه صدای غمناکش اومد:
+عه.....خب زودبرمیگردیم
آخه تخمهvیج من که میدونم تو میخواستی به بهانه اومدن اینجا عمادو ببینی چرا لو نمیدی؟؟؟
-بیا اینجا شب شام پیش ما باش
+نه باید زود برگردم
باشهای گفتم و یکم چرت و پرت گفتیم و قطع کردم.
به عماد زنگ زدم و بعد از شنیدن کامل مداحی پیشوازش دیگه داشت گریم میگرفت که جواب داد:
+سلامعلیکم!
-ورحمتالله و مرzاتو جواب بده دیگه
+خوبین شما؟
چرا صدای عماد کلفت تر شده؟
-مرگ عماد میزنم تو سرتا این چه طرز حرف زدن با خواهرته؟منو با بابات اشتب گرفتی؟
+من عماد نیستم خانوم خسروی!
عه...رiدم!
-ب..ب..ببخشید فکر کردم داداش عماده،جسارتا شما؟
+محرابم!
شیطونه میگفت بگم یعنی توت عبادت میکنن؟دیگه دیدم زشته طرف با داداشم رفیقه،شرفمون میره!
-خوشبختم به داداش عماد بگین اومد بهم زنگ بزنه!
صدای پوزخندش رو مخم رفت...
ادامه دادم:
-راستی جناب محراب!یادبگیرین تلفن دیگران رو جواب ندید...این کار میزان شعورتون رو نشون میده!
مهلت جواب ندادم و قطع کردم
آخییییییییی
ناLهکن ک....عزیزم!
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ׅ
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
وقتی از ته دل خندیدنم تموم شد جواب دادم و صدای شاکیش تو گوشم پیچید:
+یعنی اگر آدم آتیش بگیره به تو زنگ بزنه خاکسترشم دست خانوادش نمیرسه!
-تا زمانی که زنده ای هیچ نفعی واسه خانوادت نداری شپش،میخوای مردی خاکسترتو نگه دارن؟نهایت با تخم مرغ و زردچوبه قاطی میکنن برای درمان ضرب دیدن پا و دست استفاده میکنن
+خیلی خب! حالم بهم خورد چnدش!
زنگ زدم بگم بریم بیرون
-عماد نیست راضی
راضیه رفیق شفیق خودمه که طبق رفتار های ضایع راضیه میدونستم که یه نیمچه حسی به عماد داره و عماد هم کم پا نمیده بی پدر نه چیز...عزیزدلم!
ولی خب هردوشون عین چی سفتن...شانس آوردیم اینا مواد دfعی انسان نشدن وگرنه ادم پaره میشد اینا پایین نمیومدن
بعد از سکوت بسی طولانی و مشکوک راضیه صدای غمناکش اومد:
+عه.....خب زودبرمیگردیم
آخه تخمهvیج من که میدونم تو میخواستی به بهانه اومدن اینجا عمادو ببینی چرا لو نمیدی؟؟؟
-بیا اینجا شب شام پیش ما باش
+نه باید زود برگردم
باشهای گفتم و یکم چرت و پرت گفتیم و قطع کردم.
به عماد زنگ زدم و بعد از شنیدن کامل مداحی پیشوازش دیگه داشت گریم میگرفت که جواب داد:
+سلامعلیکم!
-ورحمتالله و مرzاتو جواب بده دیگه
+خوبین شما؟
چرا صدای عماد کلفت تر شده؟
-مرگ عماد میزنم تو سرتا این چه طرز حرف زدن با خواهرته؟منو با بابات اشتب گرفتی؟
+من عماد نیستم خانوم خسروی!
عه...رiدم!
-ب..ب..ببخشید فکر کردم داداش عماده،جسارتا شما؟
+محرابم!
شیطونه میگفت بگم یعنی توت عبادت میکنن؟دیگه دیدم زشته طرف با داداشم رفیقه،شرفمون میره!
-خوشبختم به داداش عماد بگین اومد بهم زنگ بزنه!
صدای پوزخندش رو مخم رفت...
ادامه دادم:
-راستی جناب محراب!یادبگیرین تلفن دیگران رو جواب ندید...این کار میزان شعورتون رو نشون میده!
مهلت جواب ندادم و قطع کردم
آخییییییییی
ناLهکن ک....عزیزم!
┈┄╌╶╼╸◖ 💚 ◗╺╾╴╌┄┈
ׅ
۱.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۳