ازدواج اجباری دو مافیا پارت ۵
ویو ا/ت :
وقتی حرف پدربزرگم و شنیدم قلبم وایساد نمیدونستم چیکار باید بکنم من با اون یونگی عوضی دشمنم چطوری باهم باشیم نمیفهمم اما فقط یه چیزی رو میدونستم که من جئون ا/ت هستم نباید سر خم کنم برای همین سریع از جام بلند شدم و بلند داد زدم :
+بابابزرگ میفهمی چی داری میگی بدون مشورت با من چطوری همچین تصمیمی گرفتیم بابا مامان واقعا که براتون متاسفم این زندگی منه هرکار بخوام میکنم من جئون ا/ت اگر خون هم بریزم با اون مردک عوضی مین یونگی ازدواج نمیکنم
ب.ا/ت :ا/ت با پدربزرگت درست صحبت کن هرکاری گفتیم باید بکنی
+اره حتما کور خوندید
بابابزرگ: بسه دیگه ا/ت دهنتو ببند فردا شب میان خاستگاریت توهم باید باهاش ازدواج کنی فهمیدی
+واقعا که ( ا/ت میره اتاقش )
÷بابا واقعا برات متاسفم برای تو هم همینطور بابابزرگ
ا/ت وایسا منم میام
+کوک من نمیتونم با اون عوضی ازدواج کنم هرطور شده باید امشب فرار کنم
÷باشه خواهری نگران نباش فراریت میدم
+میخوام گریه کنم ولی غرورم نمیذاره
÷خواهری گریه کن من داداشتم
( ا/ت زد زیر گریه کوک هم بغلش کرد و موهاش رو نوازش کرد )
پرش زمانی به شب......
ویو ا/ت :
وقتی همه خوابیدن وسایلم رو تو کوله پشتیم ریختم و لباسم رو عوض کردم کوک اومد تو اتاقم
÷ا/ت نمیتونی فرار کنی
+چراااااااااا
÷دور تا دور خونه یک متر یک متر بادیگارد هست پایین پنجره ها جلویه درها حتی جلویه در اتاقامون هم بادیگارد هست
+به خشکی شانس شتتتتتتت دارم دیوونه میشم کوک من نمیتونم نمیخوام
÷درکت میکنم خواهری منو ببخش
ویو یونگی :
_ چییییییییی بابا میفهمی چی کار داری میکنی من نمیتونم با اون زنیکه ی هرزه ازدواج کنم ما دشمنیم
ب.یونگی : با زن آیندت درست صحبت کن حالا هم گمشو تو اتاقت فردا شب میریم خاستگاری
_ بابا نمیدونم چی بگم بهت
فردا صبح.....
ویو ا/ت :
دیشب انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد صبحم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم لیسا زنگ میزد
+لیسا
×چته تو
+لیسا من قراره.....
×قراره چی بگو دیگه
+قرارها با یونگی ازدواج کنم
×چیییییییییی
+خانواده هامون باهم رفیقن سر ماهم قول و قرار گذاشتن امشب میان خاستگاریم هفته ی بعدی آخره هفته هم ازدواج میکنیم نمیدونم باید چیکار کنم
×باشه ناراحت نباش
+هوممممم من دیگه برم بای
×بابای
خماری تا پارت بعد......
لایک نمیکنی دستم قلم شد 😭🥲🫠
وقتی حرف پدربزرگم و شنیدم قلبم وایساد نمیدونستم چیکار باید بکنم من با اون یونگی عوضی دشمنم چطوری باهم باشیم نمیفهمم اما فقط یه چیزی رو میدونستم که من جئون ا/ت هستم نباید سر خم کنم برای همین سریع از جام بلند شدم و بلند داد زدم :
+بابابزرگ میفهمی چی داری میگی بدون مشورت با من چطوری همچین تصمیمی گرفتیم بابا مامان واقعا که براتون متاسفم این زندگی منه هرکار بخوام میکنم من جئون ا/ت اگر خون هم بریزم با اون مردک عوضی مین یونگی ازدواج نمیکنم
ب.ا/ت :ا/ت با پدربزرگت درست صحبت کن هرکاری گفتیم باید بکنی
+اره حتما کور خوندید
بابابزرگ: بسه دیگه ا/ت دهنتو ببند فردا شب میان خاستگاریت توهم باید باهاش ازدواج کنی فهمیدی
+واقعا که ( ا/ت میره اتاقش )
÷بابا واقعا برات متاسفم برای تو هم همینطور بابابزرگ
ا/ت وایسا منم میام
+کوک من نمیتونم با اون عوضی ازدواج کنم هرطور شده باید امشب فرار کنم
÷باشه خواهری نگران نباش فراریت میدم
+میخوام گریه کنم ولی غرورم نمیذاره
÷خواهری گریه کن من داداشتم
( ا/ت زد زیر گریه کوک هم بغلش کرد و موهاش رو نوازش کرد )
پرش زمانی به شب......
ویو ا/ت :
وقتی همه خوابیدن وسایلم رو تو کوله پشتیم ریختم و لباسم رو عوض کردم کوک اومد تو اتاقم
÷ا/ت نمیتونی فرار کنی
+چراااااااااا
÷دور تا دور خونه یک متر یک متر بادیگارد هست پایین پنجره ها جلویه درها حتی جلویه در اتاقامون هم بادیگارد هست
+به خشکی شانس شتتتتتتت دارم دیوونه میشم کوک من نمیتونم نمیخوام
÷درکت میکنم خواهری منو ببخش
ویو یونگی :
_ چییییییییی بابا میفهمی چی کار داری میکنی من نمیتونم با اون زنیکه ی هرزه ازدواج کنم ما دشمنیم
ب.یونگی : با زن آیندت درست صحبت کن حالا هم گمشو تو اتاقت فردا شب میریم خاستگاری
_ بابا نمیدونم چی بگم بهت
فردا صبح.....
ویو ا/ت :
دیشب انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد صبحم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم لیسا زنگ میزد
+لیسا
×چته تو
+لیسا من قراره.....
×قراره چی بگو دیگه
+قرارها با یونگی ازدواج کنم
×چیییییییییی
+خانواده هامون باهم رفیقن سر ماهم قول و قرار گذاشتن امشب میان خاستگاریم هفته ی بعدی آخره هفته هم ازدواج میکنیم نمیدونم باید چیکار کنم
×باشه ناراحت نباش
+هوممممم من دیگه برم بای
×بابای
خماری تا پارت بعد......
لایک نمیکنی دستم قلم شد 😭🥲🫠
۱۵.۴k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.