red room. p22
لونا رفت طرف الیس و گرم صحبت شدن کوک هم رفت پیش اعضا و جو خیلی گرم و صمیمی بود فضای پر از شادی به طرز غیرمنتظرهای تغییر کرد. وقتس همه داشتن میرقصیدن، صدای یک شل. یک گلوله از بیرون شنیدن . همه میخکوب شدن و لونا دوید و به سمت در دوید تا ببینه چه اتفاقی افتاده و کوک همش داشت صداش میکرد
دوباره هیوک خیلی عصبانی وایستاده بود. توی دستش یک س
تفنگ و او معلوم یود که هدفش را مشخص کرده بود.
هیوک: این یک پیام برای تو، کوک!
هیوک داد زد و قبل از اینک کسی بتوانه واکنشی نشان بده، به بالای دل لونا شلیک کرد.
لونا افتاد زمین و صدای داد او در فضا پیچید. کوک خیلی وحشت کرده بود و به سمت لونا دوید و اون رو بغل کرد. خون لووا روی کیک تولد و پارچههای رنگی روی دیوار ریخته بود
کوک: لونا! نه! لطفاً بیدار شو!» با گریه فریاد زد
. اون هر چقدر که میتونست تلاش کرد تا لونا رو نجات بده، اما وحشت و غم توی چشماش به وضوح نمایان بود.همه زنگ زدن به پلیس.
زمانی که پلیس به محل حادثه رسید، هیوک به سرعت از صحنه فرار کرده بود، و هیچ نشانی از خود به جا نگذاشته بود البته اگر هم گذاشته بود کوک قظعا خودش اونو می.کشت. پلیسها و امدادگر ها در تلاش بودن تا به لونا کمک کنن، اما واقعیت تلخ این بود که او به طرز وحشتناکی آسیب دیده بود.
کوک در حالی که لونا را در آغوش داشت، احساس کرد که دنیایش به پایان رسیده . او هیچ گاه فکر نمیکرد که جشن تولدی که قرار بود لونارو خوشحال کنه به چنین فاجعهای تبدیل شود.
کوک: من هر کاری میکنم تا تو رو نجات بدم، لونا، قول میدم! هیچ چیزی نمیتونه ما را از هم جدا کنه حتی مرگ
شعار مافیا در ذهن او پیچید: «در این دنیای تاریک، دشمنان نمیتوانند به عشق و خوشبختی ما پایان دهن.» از این لحظه به بعد، اون در پی انتقام از هیوک و هر کسی که در این جنایت سهم داشته بود هست. با صدای دیوانهوار زنگهای آمبولانس و همهمهی پلیس، اون شب کاملاً تغییر کرد. کوک هر چی در دلش بود رو به لونا گفت
کوک: نرو، لطفاً! من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
. اشکهاش میریخت . هیچ چیزی جز هوای تلخ و سرد اون لحظه دورش نبودوقتی امدادگرها رسیدن، کوک مثل دیوونهها دستش رو گرفت و هیچ کاری غیر از التماس کردن نمیکرد. «لطفاً سریعتر! باید نجات پیدا کنه!»
امدادگرها زود لونا رو به بیمارستان منتقل کردند، اما کوک محو تو فکرش بود. ذهنش پر از صحنههایی بود که در حال خوشگذرانی و خنده با لونا بودند. ساعت های طولانی مدام در اتاق انتظار بیمارستان نشسته بود و هر بار که در باز میشد، قلبش به تپش میافتاد. پزشک اومد و گفت:
پزشک:وضعیت لونا نگرانکنندهاست. ما به بهترین تلاشهامون ادامه میدیم، اما باید منتظر باشیم
.
دوباره هیوک خیلی عصبانی وایستاده بود. توی دستش یک س
تفنگ و او معلوم یود که هدفش را مشخص کرده بود.
هیوک: این یک پیام برای تو، کوک!
هیوک داد زد و قبل از اینک کسی بتوانه واکنشی نشان بده، به بالای دل لونا شلیک کرد.
لونا افتاد زمین و صدای داد او در فضا پیچید. کوک خیلی وحشت کرده بود و به سمت لونا دوید و اون رو بغل کرد. خون لووا روی کیک تولد و پارچههای رنگی روی دیوار ریخته بود
کوک: لونا! نه! لطفاً بیدار شو!» با گریه فریاد زد
. اون هر چقدر که میتونست تلاش کرد تا لونا رو نجات بده، اما وحشت و غم توی چشماش به وضوح نمایان بود.همه زنگ زدن به پلیس.
زمانی که پلیس به محل حادثه رسید، هیوک به سرعت از صحنه فرار کرده بود، و هیچ نشانی از خود به جا نگذاشته بود البته اگر هم گذاشته بود کوک قظعا خودش اونو می.کشت. پلیسها و امدادگر ها در تلاش بودن تا به لونا کمک کنن، اما واقعیت تلخ این بود که او به طرز وحشتناکی آسیب دیده بود.
کوک در حالی که لونا را در آغوش داشت، احساس کرد که دنیایش به پایان رسیده . او هیچ گاه فکر نمیکرد که جشن تولدی که قرار بود لونارو خوشحال کنه به چنین فاجعهای تبدیل شود.
کوک: من هر کاری میکنم تا تو رو نجات بدم، لونا، قول میدم! هیچ چیزی نمیتونه ما را از هم جدا کنه حتی مرگ
شعار مافیا در ذهن او پیچید: «در این دنیای تاریک، دشمنان نمیتوانند به عشق و خوشبختی ما پایان دهن.» از این لحظه به بعد، اون در پی انتقام از هیوک و هر کسی که در این جنایت سهم داشته بود هست. با صدای دیوانهوار زنگهای آمبولانس و همهمهی پلیس، اون شب کاملاً تغییر کرد. کوک هر چی در دلش بود رو به لونا گفت
کوک: نرو، لطفاً! من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
. اشکهاش میریخت . هیچ چیزی جز هوای تلخ و سرد اون لحظه دورش نبودوقتی امدادگرها رسیدن، کوک مثل دیوونهها دستش رو گرفت و هیچ کاری غیر از التماس کردن نمیکرد. «لطفاً سریعتر! باید نجات پیدا کنه!»
امدادگرها زود لونا رو به بیمارستان منتقل کردند، اما کوک محو تو فکرش بود. ذهنش پر از صحنههایی بود که در حال خوشگذرانی و خنده با لونا بودند. ساعت های طولانی مدام در اتاق انتظار بیمارستان نشسته بود و هر بار که در باز میشد، قلبش به تپش میافتاد. پزشک اومد و گفت:
پزشک:وضعیت لونا نگرانکنندهاست. ما به بهترین تلاشهامون ادامه میدیم، اما باید منتظر باشیم
.
۸۸۶
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.