part 7
part 7
وقتی رسیدن خونه، جیمین بدون حرفی رفت لباساش رو عوض کرد و خوابید.
هه این هم خوابید
فردا ساعت 7 صبح
با صدای زنگ در از خواب پرید... در حالی که چشمهاش رو میمالید رفت دم در و در رو باز کرد.
دو تا مرد جلوش ایستادن و با تعجب بهش نگاه میکردن.
هه این پرسید : میتونم کمکتون کنم؟
- ببخشید اینجا خونه ی پارک جیمینه؟
- بله. از همکاراشین؟ الان میرم بیدارش میکنم... بفرمایین داخل.
- بله ممنونم.
هر دو وارد شدن و هه این رفت تو اتاق تا جیمین و بیدار کنه.
- میگم جیمین از کی تا حالا یه دخترا نزدیک شده؟
- خودمم اندازه تو گیج شدم.
هه این رفت تا جیمین و بیدار کنه. در رو زد و وارد شد.
رفت سمتش و با صدای آرومی صداش زد اما جوابی نگرفت پس تن صداش رو برد بالا.
جیمین از خواب پرید و با موهای شلخته و چشمهای پف کرده گفت : چیه؟
- پاشو. همکارات پایین منتظرتن.
- نفهمیدی کین؟
- مگه من همکارای تو رو میشناسم؟
- ساعت چنده؟
- هفت و ربع.
- مگه تو نباید الان سرکار باشی؟
- امروز مرخصی گرفتم.
جیمین بلند شد و رفت سرویس و لباساش رو پوشید و موهاش رو درست کرد.
رو به هه این کرد و گفت : عطرمو ندیدی؟
- آخه من به عطر تو چیکار دارم؟
- نمیدونم.
هه این بهش پوکر نگاه کرد و یک عطر دیگه بهش داد.
جیمین رفت بیرون و رو به اون دو مرد گفت : بالاخره که میومدم.
- ما چند بار بهت زنگ زدیم مگه جواب دادی. مجبور شدیم خودمون بیام.
- خیله خب شما برین منم میام.
هه این از پشت جیمین اومد بیرون و گفت : حالا که تا اینجا اومدین با ما صبحانه بخورین.
یکی از اون مردا که اسمش سهون بود نگاهش رفت سمت حلقه هه این و رو به جیمین در حدی که خودش بشنوه گفت : زن خوبی رو انتخاب نکردی.
- منظورت چیه؟
- حلقه اش رو ندیدی؟ اون شوهر داره.
جیمین چشمهاش رو چرخوند و دستش رو بالا آورد و گفت : درسته شوهر داره چون همسر منه.
باهم رفتن دور میز نشستن و هه این هم میز رو چید و همه شروع به خوردن کردن.
جیمین با همکاراش رفت و هه این شروع به تمیز کردن خونه کرد.
وقتی رسیدن خونه، جیمین بدون حرفی رفت لباساش رو عوض کرد و خوابید.
هه این هم خوابید
فردا ساعت 7 صبح
با صدای زنگ در از خواب پرید... در حالی که چشمهاش رو میمالید رفت دم در و در رو باز کرد.
دو تا مرد جلوش ایستادن و با تعجب بهش نگاه میکردن.
هه این پرسید : میتونم کمکتون کنم؟
- ببخشید اینجا خونه ی پارک جیمینه؟
- بله. از همکاراشین؟ الان میرم بیدارش میکنم... بفرمایین داخل.
- بله ممنونم.
هر دو وارد شدن و هه این رفت تو اتاق تا جیمین و بیدار کنه.
- میگم جیمین از کی تا حالا یه دخترا نزدیک شده؟
- خودمم اندازه تو گیج شدم.
هه این رفت تا جیمین و بیدار کنه. در رو زد و وارد شد.
رفت سمتش و با صدای آرومی صداش زد اما جوابی نگرفت پس تن صداش رو برد بالا.
جیمین از خواب پرید و با موهای شلخته و چشمهای پف کرده گفت : چیه؟
- پاشو. همکارات پایین منتظرتن.
- نفهمیدی کین؟
- مگه من همکارای تو رو میشناسم؟
- ساعت چنده؟
- هفت و ربع.
- مگه تو نباید الان سرکار باشی؟
- امروز مرخصی گرفتم.
جیمین بلند شد و رفت سرویس و لباساش رو پوشید و موهاش رو درست کرد.
رو به هه این کرد و گفت : عطرمو ندیدی؟
- آخه من به عطر تو چیکار دارم؟
- نمیدونم.
هه این بهش پوکر نگاه کرد و یک عطر دیگه بهش داد.
جیمین رفت بیرون و رو به اون دو مرد گفت : بالاخره که میومدم.
- ما چند بار بهت زنگ زدیم مگه جواب دادی. مجبور شدیم خودمون بیام.
- خیله خب شما برین منم میام.
هه این از پشت جیمین اومد بیرون و گفت : حالا که تا اینجا اومدین با ما صبحانه بخورین.
یکی از اون مردا که اسمش سهون بود نگاهش رفت سمت حلقه هه این و رو به جیمین در حدی که خودش بشنوه گفت : زن خوبی رو انتخاب نکردی.
- منظورت چیه؟
- حلقه اش رو ندیدی؟ اون شوهر داره.
جیمین چشمهاش رو چرخوند و دستش رو بالا آورد و گفت : درسته شوهر داره چون همسر منه.
باهم رفتن دور میز نشستن و هه این هم میز رو چید و همه شروع به خوردن کردن.
جیمین با همکاراش رفت و هه این شروع به تمیز کردن خونه کرد.
۲۴۶
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.